.ديدار عيد زوركي
نامهرسانهاي وزارتخانهها بدر خانه رؤساي ادارات رفته، خبر كردند كه امروز آقاي رئيس الوزراء براي دريافت تبريك عيد، جلوس ميفرمايند! اگرچه اين اعلام ساده متضمن امري از طرف وزارتخانه نبود، ولي چون تاكنون چنين سابقهاي نبوده و رؤساي ادارات در ملاقاتهاي خود با رئيس الوزراءها آزاد بودند، معلوم شد كه اين ملاقات هم فرمايشي، و يكي از وظايف است، كه مثلا اگر كسي جان سختي بخرج داده، و باين مشروع عمل نكند، اسباب زحمتش خواهد شد!
بعدازظهر، من منزل نشسته، و از آنها بودم كه ميخواستم جان سخت باشم، و باين ملاقات نروم. آقاي دكتر حسن عظيما، مدعي العموم ديوان محاكمات، از راه رسيد، قدري نشستيم، در اطراف تفأل چهار روز قبل صحبت داشتيم. دكتر گفت شما بديدار رئيس الوزراء نميرويد؟ گفتم: خيال ندارم. گفت چرا؟ گفتم چه فايده دارد؟
شما خوب ميدانيد كه من تا پريروز منزل ايشان را نديده بودم، پس من با ايشان سابقهاي ندارم، ديدار عيد هم حكيم فرموده نميشود. گفت بهمان دليل كه پريروز رفتهايد، امروز هم بايد برويد، در اين روزها فضول آقا زياد است، شما با اين ملاقات لامحاله، دفع شري از خود خواهيد كرد. ديدم حرف خيلي منطقي است، رضا دادم برخاستيم و بمنزل سردار سپه رفتيم. از قضا ما اول وارد بوديم. ما را باطاق كوچكي هدايت كردند، و بعد از دو سه دقيقه، باطاق بزرگي كه اين ساختمان بسمت خيابان پهلوي امروز دارد بردند، وارد شديم، حضرت اشرف ايستاده بودند. دست داديم. چون سابقهاي در ميان نبود، من فكر ميكردم كه چه صحبتي را، بعد از رد و بدل شدن تبريك و تعارفات معمولي طرح كنم، ولي چند نفري كه بلافاصله وارد شدند، مرا از اين مخمصه بيرون آوردند.
همگي در گوشه اطاق نشستيم. يكي از واردين آقاي عبد اللّه بهرامي بود، كه سابقه بيشتري با سردار سپه داشتند. صحبتي طرح شد. چند دقيقه مجلس ما چهار پنج نفري بود، ولي پشت سر هم جمعيت وارد ميشد. مسمي هم بعمل آمده بود. برخاستيم و بيرون آمديم. با دكتر، چندجا بديدار و بازديد رفته، اول شب بمنزل برگشتم.
مردم، به همينقدر كه شر جمهوري را از سر خود كنده بودند، متقاعد نشده، البته
ص: 601
بدستور رؤسا ميخواستند، سردار سپه را از كار خارج كنند. سردار سپه هم دانست كه كار باين سهليها انجام نميگيرد. بنابراين، چهار پنج روز بعد، مسافرتي بقم كرده با حاج شيخ عبد الكريم، مقلد قسمتي از ايرانيان، و ساير علماي درجه اول، مانند سيد ابو الحسن اصفهاني و حاجي ميرزا حسين نائيني، كه بعد از واقعه تبعيد علما از عراق، اين روزها ميخواستند بعتبات برگردند، ملاقاتي بعمل آورد، و در مراجعت بيانيه ذيل را منتشر نمود:
12 حمل 1302
بيانيه سردار سپه
«هموطنان! گرچه بتجربه معلوم شده، كه اولياي دولت هيچوقت نبايد با افكار عامه ضديت و مخالفت نمايند، و نظر بهمين اصل است كه دولت حاضره تاكنون از جلوگيري احساسات مردم كه از هر جانب ابراز ميگرديده، خودداري نموده است، ليكن از طرف ديگر، چون يگانه مرام و مسلك شخصي من از اولين روز حفظ و حراست عظمت اسلام و استقلال ايران و رعايت كامل مصالح مملكت و ملت بوده، و هست، و هركس كه با اين رويه مخالفت نموده، او را دشمن مملكت فرض، و قويا در رفع او كوشيده. و از اين ببعد نيز عزم دارم همين رويه را ادامه دهم، و نظر باينكه در اين موقع، افكار عامه متشتت و اذهان مشوب گرديده، و اين اضطراب افكار ممكنست نتايجي مخالف آنچه مكنون خاطر من، در حفظ نظم و امنيت و استحكام اساس دولت است ببخشد، و چون من و كليه آحاد و افراد قشون، از روز نخستين، محافظت و صيانت ابهت اسلام را يكي از بزرگترين وظايف، و نصب العين خود قرار داده، همواره درصدد آن بودهايم، كه اسلام روزبروز رو بترقي و تعالي گذاشته، و احترام مقام روحانيت كاملا رعايت و محفوظ گردد، لهذا در موقعي كه براي توديع آقايان حجج الاسلام و علماء اعلام بحضرت معصومه (ع) مشرف بوديم، با معظم لهم، در باب پيشآمد كنوني، تبادل افكار نموده و بالاخره، چنين مقتضي دانستيم كه بعموم ناس توصيه نمايم، عنوان جمهوري را موقوف، و در عوض تمام هم خود را مصروف سازند، كه موانع اصلاحات و ترقيات مملكت را از پيش برداشته، در منظور مقدس تحكيم اساس ديانت و استقلال مملكت و حكومت ملي، با من معاضدت و مساعدت نمايند.
اين است كه بتمام وطنخواهان و عاشقان اين منظور مقدس نصيحت ميكنم، كه از تقاضاي جمهوريت صرفنظر كرده، و براي نيل بمقصد عالي كه در آن متفق هستيم، با من توحيد مساعي نمايند.»
رئيس الوزراء و فرمانده كلقوا- رضا
آقايان علما هم بعد از چند روز، تلگراف ذيل را بعنوان علماي تهران از قم فرستادند:
علماي اعلام از قم
«بسم اللّه الرحمن الرحيم- جنابان مستطابان حجج اسلام، و طبقات اعيان و تجار و اصناف، و قاطبه ملت ايران دامت تأييداتهم. چون، در تشكيل جمهوريت، بعضي اظهاراتي شده بود، كه مرضي عموم نبود و با مقتضيات اين مملكت مناسبت نداشت، لهذا در موقع تشرف حضرت اشرف آقاي رئيس الوزراء دامت شوكته، براي موادعه بدار الايمان قم، نقض اين عنوان، و الغاء اظهارات مذكوره، و اعلان آنرا بتمام بلاد خواستار شديم، و اجابت فرمودند. انشاء اللّه تعالي، عموما قدر اين نعمت را بدانند، و از اين عنايت كاملا تشكر نمايند.
ص: 602
الاحقر ابو الحسن الموسوي الاصفهاني- الاحقر محمد حسن غروي «1» نائيني- الاحقر عبد الكريم حائري. «2»
اين بيانيه كه بمنزله خنده قبا سوختهها بود، با وجود تلگراف علماي مقيم قم جائي را نگرفت، و سران نهضت ضد جمهوري را متقاعد نكرد. در اين ضمنها خبر ضديت مردم با جمهوري بپاريس رسيد. سلطان احمد شاه، البته بعد از مخابره تلگرافي دائر بعزل سردار سپه از رياست وزراء، تلگرافي هم بمجلس كرده، تمايل اكثريت را براي تعيين رئيس الوزراء جديد، خواست و چون سردار سپه دانست كه اكثريت از اظهار تمايل باو تشويش دارد، تعرض كرده، برودهن ملكي كه تازه خريداري كرده بود رفت.
فرداي آنروز طرفداران سردار سپه بجنبوجوش افتادند. آقاي دشتي، در روزنامه شفق سرخ، سردار سپه را «پدر وطن، و نمونه روح مردانگي و شجاعت ايراني، و جانشين اردشير بابكان و نادر شاه افشار، و قائد تواناي ايران، و موضوع احترام و ستايش طبقات رنجبر، و موجد نظام جديد» دانسته، مقام او را تا درجه معبوديت بالا برده، براي رفتن او برودهن، كه جز تظاهر در كنارهگيري چيزي نبود، روضهخواني زياد راه انداخته و بالاخره، بعد از اين سؤال كه «سردار سپه برود كه كي جانشين او بشود؟ ..» مردم را بسر نيزه قشون ترسانده، «و برضا ندادن صاحبمنصبان رشيد ايران، كه رئيس خود را دوست ميدارند، و اجازه نميدهند، كه ايران بفقدان سردار سپه دچار شود،» مقاله خود را ختم كرده بود.
ساير روزنامههاي طرفدار او هم، در همين حدود، در اطراف اين تعرض قلمفرسائي زيادي كردند.
از سرلشگران شرق و غرب و جنوب و شمال، تلگرافات چند صفحهاي، راجع بتنفر و انزجار از رفتار وكلاي تحريك شده خارجي (؟) و تشر بلواي نظامي و يكمشت از اين حرفهاي بيمغز و مايه، بمجلس و وزارت جنگ، و جرايد طرفدار رسيد كه اين روزنامهها هم از دل و جان بانتشار آنها پرداختند. البته خواننده عزيز اجازه ميدهد
______________________________
(1)- اراضي مدفن حضرت امير المؤمنين علي سلام اللّه عليه و حولوحوش آن بقعه متبركه را غري ميگويند. غروي منسوب بغري و با نجفي مترادف است.
(2)- وقتي متوكل عباسي ميخواست آثار قبر حضرت سيد الشهدا را محو كند امر داد آب بقبر آن حضرت ببندند كه شيعهها بزيارت نروند و آب پيش نرفت و حيران ماند باين مناسبت محوطهاي كه در آن آب پيش نرفته است حائر ميگويند و ديواري هم در آنجا ساخته بودند، اين ديوار هم بديوار حائر معروف بوده است.
حائري يعني منسوب بحائر و در حقيقت بمعني كربلائي است.
بعضي از علماي شيعه، بمناسبت اينكه، تحصيلات خود را در كربلا كرده و يا در يكي از اين دو محل بدنيا آمده باشند خود را حائري و يا غروي موسوم ميكنند، ولو اينكه اصلا نائيني با يزدي باشند. اين است كه لقب غروي و حائري كه بعدا براي خانواده آنها اسم خانوادگي شده است، در ميان علما و علمازادگان زياد است.
ص: 603
كه از آوردن عين تلگرافات اين دفعه افسران ارشد هم، كه زنندهتر، و بيمايهتر، از تلگرافات آن دفعه است، خودداري نمايم. اگر آن دفعه بيانات خود را، تا حدي بر نفع عمومي متكي كرده بودند، در اين دفعه بدون هيچ پردهپوشي، بستگي خود را برئيس خود اعلام داشته، وكلاي مخالف سردار سپه را مشتي اجنبيپرست (؟) معرفي، و چهل و هشت ساعت براي اولتيماتم خود وقت تعيين كرده بودند! كه اگر سردار سپه برنگردد، با قواي خود بسر وكلائيكه موجب دوري سردار سپه از كار شدهاند، خواهند ريخت! يا شهر تهران را، كه از اين نغمههاي مخالف ميل رئيس آنها كوك ميكند قتل عام خواهند كرد!! و چون انتقادهاي خود را سابقا در اين زمينه كردهام، به تكرار آن نميپردازم.
مدرس يا مركز ضد سردار سپه
البته خواننده عزيز توجه دارد كه ام الاسباب اين نهضت ضد جمهوري مدرس بوده، و بعد از كفن و دفن كردن جمهوري، باز هم، سلسله جنبان ضديت عمومي با سردار سپه مدرس، و اوست كه خود را مركز افكار ضد سردار سپه كرده و معتقد است كه بايد ريشه اين خودسري را كه واقعا براي كشور خطرناك شده بود كند، و شاه و وزراء و مردم را بآزادي خود رساند.
در ميان وكلا هم، البته عدهاي مانند مشير الدوله و مستوفي الممالك و دكتر مصدق و جمعي ديگري هستند كه مثل مدرس فكر ميكنند، ولي رشادت عملي و وسائل كار آنها بقدر سيد نيست. آنها افكار ديگري هم، از قبيل جلوگيري از خونريزي و توليد فساد و شقاق ميان قوه نظامي و عامه، دارند كه مدرس بموجب تعليمات مذهبي و ديني، از اين افكار بدور، و عقيدهمند است كه هرچه و هركار كه براي جامعه لازم بشمار آمد، و اقدام بآن مطابق مصلحت تشخيص شد، براي بدست آوردن آن خير كثير، اين رنج و زحمتهاي قليل را نبايد چيز مهمي شمرد. شايد اگر دو سه نفر ديگر از اهل نفوذ، همانطور كه با او همعقيده بودند، با او همكار و همرفتار هم ميشدند، با همه اين تشرهاي نظامي، از عهده برانداختن قدرت سردار سپه برميآمد.
در هرحال اين روزها ديگر مدرس كسي نبود، كه سيد محمد تدين بتواند با او خشونت، يا احياء السلطنه او را چككاري كند، بلكه در اينوقت سيد، يكهتازه ميدان ضد سردار سپه شده، و عامه از او پيروي ميكردند. بخصوص كه در اصل موضوع، يعني برانداختن جمهوري هم كاميابي نصيب او شده بود. چنانكه طرفداران سردار سپه هم از شهامت و رشادت اخلاقي اين مرد، كه جز پيشرفت دادن عقيده خود، هيچگونه جاهطلبي نداشت، و از هيچچيز انديشه نميكرد، خيلي در تشويش بوده، و براي تغيير دادن طرز فكر او اقداماتي هم ميكردند.
براي اينكه خواننده عزيز از افكار اينروزهاي مدرس واقف شود، نقل مصاحبهاي كه بين من و آن مرحوم، در همين ايام اتفاق افتاده است، بيمورد نيست.
ص: 604
حرفهاي تخمي «1» مدرس
معلوم است، سوسياليستها هم، براي كارچاقي سردار سپه در نوبت خود بيميل نبودند كه مدرس را آرام كنند، تا كار بجاهاي نازكتري نكشد. در يكي از مذاكرات سران حزب، كه منهم حاضر بودم، در اطراف ضديت مدرس، و افتادن سردار سپه و نتايج آن براي كشور، هركس چيزي ميگفت، و البته بيشتر، جانب مضر اين پيشآمد احتمالي را گنده ميكردند. ولي همگي، حتي منهم معتقد بوديم كه حيف است، اين مرد فعال باجربزه از بين برود. رفقاي حزبي، چون سابقه مرا با مدرس ميدانستند، بمن پيشنهاد كردند، بروم و با او صحبتي بدارم، شايد از شدت مخالفت او كاسته شود.
بعدازظهر فرداي آنروز، بمنزل سيد رفتم. مدرس در اطاق خود نشسته، چند نفري نزد او بودند، منهم بعدازظهر در اداره محاكمهاي داشتم، و نميتوانستم در حاشيه مجلس منتظر وقت مناسبتري بشوم. از توي حياط، بعد از مبادله سلام بآقا گفتم من بشما عرضي دارم. سيد بزرگوار گفت الان بيرون ميآيم، باهم قدري در حياط قدم ميزنيم.
من بسمت ديگر حياط كه كسي آنجا نبود، رفته يكدو باري از بالا بپائين رفتوآمد كردم، سيد رسيد. پس از طي تعارفات معمول، وارد مقصود شدم.
باو گفتم: تصور نميكنيد، براي متنبه شدن سردار سپه اين اندازه اقدام كافي باشد؟
گفت خير! بايد لامحاله دستش از رياست وزراء كوتاه شود! گفتم در اين شش هفت ماهه رياست وزرايش خوب كار كرده، و قدرت و عظمت قشون را خيلي زياد نموده، و بواسطه قدرت نظامي، مالياتهاي عقبمانده هم وصول شده، و دواير دولتي عظم و اعتباري پيدا كردهاند، كه نظير آنرا مدتهاست در اين كشور كسي نديده است، حيف است اين قدرت و اختيار و وحدت و مركزيت از بين برود، و هرجومرج و ضديتهاي سابق، جانشين آن بشود. امروز، بواسطه قدرت و مواظبت اين مرد و مركز گرفتن حكم دولت، هر تصميمي در هر قسمت از كارها بگيرند، روي كاغذ نميماند و فورا اجرا ميشود حكام و عمال از او ملاحظه دارند، كارها بلاقيدي و بياعتنائي و سرهمبندي واگذار نميشود، و نظم و نسق حسابي در كار آمده است ...
سيد گفت: «سگ هرقدر هم خوب باشد همينكه پاي بچه صاحبخانه را گرفت، ديگر بدرد نميخورد، و بايد از خانه بيرونش كرد.»
ديدم، اين مرد نطاق، با يك ضرب المثل دهاتي، تمام دليلهاي حلي قضيه، كه من آورده بودم، و خيال داشتم بازهم مقداري بر آن بيفزايم، گفته و نگفته همه را از پايه خراب كرده، و رويهم ريخت! ولي من مأيوس نشدم، و از راه نقضي مقصود خود را دنبال كرده، گفتم:
______________________________
(1)- هر گياهي را كه براي تخمگيري ميكارند، البته سعي ميكنند خوبش باشد كه در نتيجه حاصل برومندتر و پرمغزتري از آن بعمل آورند. «حرف تخمي.» كنايه از حرف پرمغز و پرمعني است.
ص: 605
توجه ميفرمائيد كه بيرون كردن او چه زحماتي دارد؟ سميتكو هنوز چشم طمعش از كردستان برداشته نشده، و با وجود عده و عده قواي دولتي، هر روز از خاك كردستان عراق بخاك ايران در تك و تاز است. اشراريكه بواسطه قدرت اين مرد در همهجا ساكت شدهاند هنوز ريشه و مايه شرارت را از دست ندادهاند. هنوز هم در لرستان سرجنبانهائي كه مثل مار زخمي مترصد وقت مناسبند، زياد هستند و اجمالا ما كارهاي زيادي داريم، كه هنوز دست بآنها نزدهايم.
بيست سال از مشروطه ميگذرد. ما جز باين يكنفر، كه از هرحيث مواظب همهچيز و همهجا هست، هيچ برنخوردهايم. برفرض، بقول شما اين سگ را باين جرم از خانه رانديم، كي را داريم جاي او بگذاريم؟ از همه گذشته، با اين نغمههاي وحشي كه از قشون جنوب و شمال و شرق و غرب ميرسد، و بيكديگر دستور تمرد ميدهند. و همديگر را اغوا ميكنند، چه خواهيم كرد؟ چيزي كه باقي داريم، همين يك كار است، كه اينها دو دسته شوند، و جنگ داخلي راه بيفتد، يا همه باهم متحد شوند و ملت را با اسلحه خودش زير پا كنند، و ... سيد مجال نداد كه من باقي ادله نقضي خود را بياورم، حرف مرا قطع كرده گفت: بهمين جهت است كه من معتقد شدهام كه بايد ريشه اين فساد را هرچه زودتر كند «آخر آدم بايد جرأت بكند بيست تا سوار دست يكي بسپرد، و از ياغيگيري او در امان باشد؟!! مرغي را كه دم صبح شغال خواهد برد، بگذاريد سر شب ببرد. لامحاله از كشيككشي تا صبح خودتان را راحت كردهايد!!»
دانستم كه سيد در اين امر كاملا راديكال است، و منطق و طرز فكرش بقدري در اين زمينه قوت گرفته است، كه با هر بياني از منظور اصليش برنخواهد گشت. باهم باطاق آمديم. يك استكان چاي براي من ريخت، و بعد از صرف چاي از هم جدا شديم.
از ميان اشخاص صاحب رأي و ارباب حل و عقد، فقط اين يكنفر اينطور فكر ميكرد و افكار باقي آنها از قماش همان چيزهاي حلي و نقضي بود، كه من بمدرس گفته بودم.
چنانكه بعد از يكي دو روز مصلحين خيرانديش ميانه افتادند، سردار سپه را بشهر آوردند و قرار و مدارهائي بين او و وليعهد گذاشته، و التيامي بين طرفين ايجاد كردند، و مجلس باكثريت نود و دو رأي، كه شامل آراء وجيه الملهها هم بود، نسبت باو، اظهار تمايل كرده، و مجددا رئيس الوزراء شد، و قدرت از كف داده را مجددا بدست آورد.
كابينه مجدد سردار سپه
سردار سپه كابينه جديد خود را در، 24 فروردين 1303، بمجلس معرفي كرده، مشغول كار شد.
در افراد اين كابينه تغييراتي بعمل آمد. از جمله سليمان ميرزا از وزارت معارف بركنار و مستشار الدوله، جناب آقاي صادق صادق وزير معارف و اوقاف شد. بجاي عز الممالك هم، مشار الدوله، (نظام الدين حكمت) كفيل فوائد عامه معرفي گرديد. امير اقتدار، (محمود انصاري)، بجاي خدايار خان، وزير پست و تلگراف گشت، ذكاء الملك، (محمد علي فروغي)، و مدير الملك، (محمود جم)، و
ص: 606
معاضد السلطنه (ابو الحسن پيرنيا)، بوزارت خارجه، و ماليه، و عدليه، و ميرزا قاسم خان صور اسرافيل، بكفالت داخله، در كابينه باقي ماندند. بنابراين، دو نفر ديگر بر كانديداهاي آينده مقام وزارت افزوده گشت.
نظري بمجلس پنجم
ميدانيم، غير از وكلاي تهران و بعضي از ولايات كه در زمان كابينه مشير الدوله و مستوفي الممالك انتخاب شده بودند، باقي انتخابات مجلس پنجم، بوسيله غير مستقيم نظاميان، بعمل آمده و اكثريت وكلا طرفداران جدي سردار سپه بودند. فراكسيون تجدد، با چهل و چند نفر، و ليدري سيد محمد تدين، و فراكسيون سوسياليست، با شانزده هفده نفر و ليدري سليمان ميرزا و ميرزا محمد صادق طباطبائي، كه سرهم رفته عده دو فراكسيون شصت و دو سه نفر ميشدند، همانها هستند كه در جمهوريخواهي، از سردار سپه هم جلو افتاده، و بعد از افتادن اين سروصدا هم، كاملا مطيع رئيس دولتند، و بميل و اراده او عمل ميكنند.
در مقابل اين اكثريت، اقليتي از ده پانزده نفر، بليدري سيد حسن مدرس و ملك الشعراي بهار، هست كه خود را براي جلوگيري از خيالات جاهطلبانه سردار سپه، تا همهجا حاضر و مجهز كرده، و طبعا با دربار و وليعهد هم، روابط كمي دارند، و رابط آنها قوام الدوله، (شكر اللّه صدري)، وكيل خوزستان، است.
گذشته از اقليت و اكثريت عدهاي وكيل منفرد، در مجلس هست كه برحسب تطبيق افكار خود با پيشآمدها گاهي باكثريت، و زماني با اقليت، همراهي ميكنند وجيه الملهها يعني مشير الدوله و مستوفي الممالك و تقيزاده و دكتر مصدق و حسين علاء، از جمله همين منفرديناند، و دو نفر اولي، اكثر در موارد حساس كه عقيدهشان برخلاف اكثريت و سردار سپه است، جاخالي كرده، و بمجلس حاضر نميشدند، و باين ترتيب ظاهر را حفظ ميكردند.
البته خواننده عزيز توجه دارد كه دولتي كه اكثريتي در حدود نصف عده وكلا طرفدار داشته باشد. ميتواند بهركاري موفق شود. زيرا اين اكثريت كمكم، بعضي از منفردين را هم، بسمت خود متمايل ميكند، و رفتهرفته، جز اقليت ثابت و مذبذبين كه گاهي اين طرف و گاهي آن طرفند، باقي همه طرفدار دولت ميشوند، چنانكه، در نتيجه همين وضع، در اواخر دوره مجلس پنجم، در جلسه 9 آبان 1304 همين اكثريت، توانست بفسخ سلطنت قاجاريه رأي بدهد، و با انعقاد مجلس مؤسسان، تدارك سلطنت پهلوي را ببيند.
روزنامه
از اين حيث هم، اكثريت با دولت بود. روزنامههاي جدي و وزين چپ اقصي، هرچه بودند، همه بسته شده، و مديرهاي آنها در حبس و تبعيد بسر ميبردند، و بعضي هم، كه روزنامهنويسي آنها براي ارتزاق بود، مانند نجات ايران و از اين قماش، چون آش و پلو در دستگاه
ص: 607
سردار سپه زيادتر بود، از ضديتهاي خود دست برداشته، طرفدار جدي دولت شده، و ميشدند و تملقات عجيب بسردار سپه كرده، كارهاي بيرويه و بيترتيبي را كه احيانا براي پيشرفت مقاصد جاهطلبانه او بعمل ميآمد، رفع و رجوع مينمودند و از انتشار مجعولات و اكاذيب هم تشويشي نداشتند. جديتر از همه آنها شفق سرخ بود، كه بمديري و قلم علي دشتي كار تملق بسردار سپه را بجاهاي باريك رسانده، و چنانكه ديديم، برخلاف هر اصل مسلمي، نظاميان را بروي ملت واداشته، و مردم را بسرنيزه سردار سپه ميترساند.
خدا نكند آخوند اصول مسلم درسي سابق خود را زير پا بگذارد! ديگر، بهيچ حد و سدي و اصل مسلمي، پابند نميكند، و اگر ذوق نويسندگي هم داشته باشد، كه واويلا! آنچه بتصور درنيايد، از دم قلمش بيرون ميريزد. بعقيده من خسارتيكه كشور، از اين قماش بچه آخوندهاي سياستباف ديمي ديده است، از هرچيز بيشتر است.
اقليت هم روزنامههائي داشت، كه برحسب مسلك و رويه سياسي خود طرفدار آن بودند.
ولي اين بدبختها، اكثر گرفتار سانسور، و اغلب در توقيف بسر ميبردند. مبرزين آنها قانون، بمديري سيد رسا، و نسيم صبا، بمديري كوهي كرماني، و قرن بيستم بمديري ميرزاده عشقي، و اين آخري از همه مشهورتر، و بيباكتر بود. بعضي از روزنامههاي اقليت هم، از دربار بقدريكه محمد حسن ميرزا وليعهد، با حقوق كمش ميتوانست دست چربي بسر آنها بكشد «1» كمكهائي ميديدند.
بازهم قدري از خودم بنويسم
خواننده عزيز، از گذشته متوجه است كه من، باصطلاح كبكم پيش ميليسپو خوب ميخواند، و اگر خبردار شوم، و قبل از امضاء و تصميم، نفسم به نفسش «2» برسد، كارهائي را كه بعضي از رنود ماليهچي خودماني بخواهند بهم ببندند، خراب ميكنم. از طرف ديگر، ركي و راستي منهم، اجازه نميدهد كه زيرجلي «3» اقدام كنم. بنابراين، آنچه بدان عقيدهمند شوم بيمحابا در انجام آن ميكوشم. چند فقره از اين اقدامات من، نقشه آقايان را برهم زد، و آنها را خيلي عصبي كرد. ميدانستند، كه با منهم نميتوانند كنار بيايند. من اصل مسلمهاي خود را بهيچچيز فدا نميكنم، خلاصه اينكه، من مخل درست و حسابي براي كار آنها شده بودم.
كار رسمي من هم كار حساسي بود. اگر رنود ميخواستند كسي را از اداره دك كنند و از همفكرهاي خود كسي را بجاي او روي كار بياورند، ناگزير بودند براي او دوسيهاي
______________________________
(1)- «دست چوب بسر كسي كشيدن» كنايه از طرف توجه قرار دادن و در تقسيم، سهم بهتري براي او منظور داشتن و كمك مادي باو دادن است.
(2)- «نفسبنفس رسيدن» كنايه از مجلس دوبدو با كسي داشتن و رايگان بودن و با چند كلمه صحبت مطالب انجام دادن است.
(3)- «زيرجلي» كنايه از محرمانه است. زيرجلي را در مورد رشوه هم بطور استعاره، استعمال ميكنند.
ص: 608
بسازند. اين دوسيه از زيردست من بايد بگذرد، و منهم بيمحابا قضايا را روشن ميكردم.
همچنين بود، عكس قضيه كه مجرمي را اگر ميخواستند كارش بدهند، بازهم دوسيه از زير دست من ميگذشت، و تير آنها بسنگ ميخورد «1».
كمكم ديدم، آمريكائيها هم بدشان نميآيد، از اشخاصيكه، بواسطه سوءسابقه و داشتن پرونده در محاكمات بيكار ماندهاند، حمايت كرده، بعنوان اينكه دكتر ميليسپو امر داده است بفلان عضو كار بدهيم، خوبست كار او را زودتر تمام بكنيد، توصيههائي از آنها بكنند. منهم در جواب اين قماش سفارشها، بدون هيچ رودربايستي، ميگفتم: «كمترين عدالتي كه يك محكمه بايد نسبت بمتهمين بكند، رعايت نوبت است. بگذاريد محكمه كارش را انجام دهد!» يكي از اين توصيهها، از طرف پيرسن رئيس دفتر ميليسپو كه فرانسه هم ميدانست، نسبت بيك ارمني بود، كه در بندرعباس، با قرار خودش مقداري مرواريد رشوه گرفته، كاري انجام كرده بود. اين توصيه كه از قول دكتر ميليسپو رسيد، من جواب معمولي خود را دادم. دفعه دوم و سوم تكرار شد. جواب من يكنواخت بود. بالاخره، نوبت اين پرونده رسيد، و مؤمن آل يعقوب، بسه درجه تنزل رتبه محكوم شد. فردا صبح پيرسن، كه كارگزيني را هم در اداره داشت، براي دفعه چهارم اينبار با تلفون، خواهش تسريع توصيه مانند خود را تكرار كرد باو گفتم حكم اينكار ديروز صادر شده است. ولي مع الاسف، اين آقاي توصيه شده از طرف شما، بسه درجه تنزل رتبه محكوم گشته است، و تصور نميكنم با رتبه يكديگر كاري بتوان باو رجوع كرد كه دم او را ببيند «2» چند روز بعد، شنيدم بمد آمريكائي، كه رتبه مستخدم را از روي حقوقش تشخيص ميدهند، فوق العاده مسافرت و تفاوت بدي آب و هوا را هم روي حقوق اصلي او كشيده، و مثلا براي او رتبه هشت و نه قائل شدهاند، كه با وجود سه درجه تنزل رتبه بازهم، بتوانند او را به مأموريتي كه منظورشان بود بفرستند.
البته، من كسي نبودم كه در اين موضوعات ساكت بنشينم. يكي دوبار، در گوشه و كنار و يكبار بخود دكتر هم، شكوه كردم، و چند فقره نظاير اين بيتربيتيها را تذكر دادم. از وجنات آقاي رئيس كل ماليه دريافتم، كه اين عامليهاي مد آمريكا با اطلاع و صوابديد خودشان بوده است. ولي من دست از غرولند برنميداشتم، و رك و راست بيترتيبيهائي را كه آقايان در كار احكام محكمه بخود اجازه ميدادند، در حضور خود آنها تكرار، و انتقاد ميكردم. خودمانيهائي كه از برهم خوردن نقشههاي خود عصباني
______________________________
(1)- «تير بسنگ خوردن» كنايه از بينتيجه ماندن مقدمات و بند و بستي است كه براي كاري فكر كرده باشند.
(2)- «دم كسي را ديدن» كنايه از راضي كردن او است و در مورد رشوه دادن هم استعمال ميشود. مثلا بجاي اينكه بگويند: چيزي باو دادم و راضيش كردم ميگويند چيزي بدمش (چك و پوزش) رساندم.
ص: 609
بودند، راه حمله را پيدا كردند، و ايراني و آمريكائي ريش و گيسي بهم بافته «1» شايد سابقه استعفا و طرفيت مرا بامرنار هم شاهد آوردند، و دستبدست هم دادند، و عمليات را بر ضد من شروع كردند.
خارج شدن من از محاكمات ماليه
يكروز ديدم آقاي دكتر ميليسپو رئيس تفتيش را فرستادهاند ببيند در كار محاكمات ماليه، تأخير و تعللي (!) هست يا نه؟ آقاي رئيس تفتيش، بازرسيهاي خود را كرد، با وجود كمال شدت عملي كه داشت، در گزارش خود صريح نوشت كه در هيچ دوره محاكمات ماليه باين درجه از سرعت كار نكرده، و از اين سريعتر هم ممكن نيست بتوان كار كرد. بعد از چند روز، شنيدم حكم انتظار خدمت مرا بعنوان مصلحتهاي اداري (؟) نوشته، و تنها التفاتي كه درباره من كردهاند، اين است كه تا چهار ماه، بمن مرخصي با استفاده از حقوق دادهاند. البته من از خودم نميتوانستم دفاعي كرده، و با دكتر حرفي بزنم. فرداي آن روز، نزديك ظهر، حكم بمن رسيد. اگر پاي خودم در ميان نبود، مينوشتم كه بجاي من، كه ظاهرا كندكاريم موجب رفتنم شده بود، كدام عضو فعال را گذاشتند، تا خواننده عزيز از اين حسن انتخاب مقداري بخندد.
وضع مالي ما
وضع مالي ما، من و برادرم، بسيار درهم و برهم شده؛ و قرض بيوجه ما سر به بيست و پنج هزار تومان گذاشته، سالي پنج شش هزار تومان بايد فرع و حق العمل بدهيم. مردم هم عقلشان بچشمشان است. همينكه ديدند، من بيكار شدهام، يكي بعد از ديگري، بعدليه مراجعه كردند. در آن دوره، بمناسبت رباخوري بعضي از وجها و رؤساي عدليه، رسم شده بود، كه همينقدر كه سند بيع شرطي از موعدش ميگذشت، محكمه بفك يد مالك رأي ميداد «2»
______________________________
(1)- كنايه از طرح ريختن و نقشه كشيدن و خط مشي تعيين نمودن است كه همگي، حتي زنها هم در آن مداخله داشته باشند و مورد استعمالش در جائي است كه اين نقشه خيلي عاقلانه و داراي نتيجه خوب نباشد و بيشتر در مواردي بكار ميرود كه دو دسته مختلف مانند زن و مردي فرنگي و ايراني مخالف و موافق در آن شركت كرده باشند كه ريش و گيس نماينده اين اختلاف است. البته اگر بنا شود كه زن و مرد در نقشه محرمانهاي شركت كنند، ناگزير بايد ريش و گيس خود را نزديك هم برده و باهم مشورت نمايند كه بافتن ريش و گيس كنايه از نزديك كردن سر براي مشاوره محرمانه است.
(2)- در دوره استبداد، بيع با شرط خيار مثل امروز بمنزله وثيقه و وسيله فشار داين بمديون بود، هيچوقت بيع بتصرف بايع داده نميشد، بلكه ملك آزادانه و اكثر بدست خود مالك بفروش ميرسيد و دين داين ادا ميشد. البته بعضي هم بودند كه پول قرض ميكردند و از اداي بموقع تن ميزدند و دست داين بواسطه قدرت آنها بجائي بند نبود و بعد از چند سال بايد باصل پول خود قانع و متشكر باشند. نميخواهم اسم ببرم و وجهاي دوره گذشته را بواسطه اين نوشته خود از انظار بيندازم، همينقدر اجمالا مينويسم كه بعضي از ظاهر الصلاحهاي مادي
بقيه در حاشيه صفحه بعد
ص: 610
و طبعا طمع رباخوار را زياد ميكرد. ما، نه براي رد دعواي طلب مدعيها، بلكه براي اينكه وكلاي باوجدان، در اندازه مبيع خلط مبحث نكرده، يك چارك را يك ذرع و نيم قلم ندهند، مجبور شديم وكلائي بمحكمه بفرستيم. ولي دستور داده بودم، همينقدر كه از زيادروي آنها، راجع به مبيع، جلوگيري بعمل آمد حكم محكوميت را دريافت كرده، كار را باستيناف و تميز نكشانند. باور بفرمائيد، كه بعضي از طلبكارها بودند، كه با وجود گرفتن حكم حق برطبق سند خود، استيناف ميدادند كه مثلا بجاي يك دانك، در دو سه دانك ملك يا خانه، بباطل خود را ذيحق كنند! در هرحال در اواخر سال 1304 خانه مسكوني، و زيادتر از دو ثلث املاك ساوجبلاغ را كه چهار پنج دانگي هم، در خلال سنوات متماديه، بر ميزان موروثي پدرمان بر آن افزوده بوديم، بهر قيمتي كه خواستند، واگذاشتيم يا فروختيم، و تا دينار آخر قرضهاي خود را اداء كرديم.
ضمنا سهميه خواهرها را هم از ملك و نقد پرداختيم، و عمل بالمره تصفيه شد. منهم در اوايل 1305 باغچه و خانهاي در خيابان ژاله اجاره كرده، و طبعا از برادرم جدا شدم باقيمانده ملك ساوجبلاغ را من قبول كردم، و برادرم املاك جعفرآباد ساوه را برداشت و هريك دو سه هزار تومان از قروض قبول كرديم كه بعدها بمرور بپردازيم. و چون نميخواهم ديگر در اين زمينه چيزي بنويسم اين جمله را در اينجا ميفزايم، كه دبه يكي از طلبكارها در 1311 سبب شد، كه با زدوخورد و فروش و خريد، بالاخره، حسينآباد بقيه حاشيه صفحه قبل
______________________________
عدليه، چون خودشان هم پول فرع بده بودند، در اين باب راديكال شدند و عنوان بيع و شرط خيار و سررسيد موعد را مدرك كرده و رسم قديم را كه بيع شرط عنوان وثيقه است از بين بردند و بموجب احكام خود، مالكين را بفك يد از ملك وثيقه محكوم كردند. خيلي از مكنتهاي عدليهچيهاي آندوره كه امروز هم بازماندگان آنها از آن متنعمند از اتخاذ همين رويه حاصل شده است. باقي مردم هم تأسي كردند، افراشتهها، چايچيها، بخشيها و از اين قماش متمولين رباخوار زياد شد و خانواده برچيده گشت، وارد جزئيات نميشوم، همينقدر مينويسم كه فرض كنيم كسي كه دو دانگ خانه سي هزار توماني خود را بدو سه هزار تومان بيع شرط گذاشته و سر موعد نتوانسته است، ادا كند و مؤمن بعدليه مراجعه كرده، حكم فك يد مالك را صادر كرده است. ملاحظه فرمائيد اين حكم طمع رباخوار را تا چه اندازه تحريك ميكند و بدبخت مالك گذشته از اصل و فرع چه مقدار لكلكانه بايد تقديم آقاي رباخوار نمايد تا او را راضي كند كه از اجراي اين حكم لازم الاجراء دست بردارد. بعضي از اين رباخواران هم بودند كه بواسطه زير چاق كردن راههاي صدور حكم، ديگر حاجتي بوكيل نداشتند و خودشان گذشته از كارهاي خود در كارهاي سايرين هم وكالت ميكردند و من در محكمه تجارت بيكي از آنها برخوردم و آن حاجي باقر چايچي بود كه خودش را ديندار هم ميدانست و بسيار قمعمع بود ولي من با اين قماش وكلا بسيار آقا منشانه رفتار ميكردم. در محكمه من كسي براي آنها آخر نميبست. در ساير محاكم چون سكان دست آخوندها بود اين حاجي آقاي ظاهر الصلاح قمعمع بسيار متنفذ بود و آخوند رئيس محكمه به «باوفقكم اللّه» هاي خود كاملا از او نوازش ميكرد. اعضاي دفتر كه احترام رئيس را نسبت باو ميديدند البته كارهاي او را جلو ميانداختند و غير و غيره ...
ص: 611
برادرم آقا ميرزا رضا كه يكي دو دست گشته بود با بعضي خردوريز، كه بازهم پنجاه خروار ساليانه بذرافشان داشت، با يك آسيا كه خودمان ساخته بوديم، و ده هزار بوته درخت انگور، نصيب من شد، و بالاخره اين ملك را هم، در مقابل قرضي كه در پانزده ساله دوره پهلوي، بواسطه بالا رفتن خرج زندگي، و كم بودن اشل حقوق، و ساختمان خانه باغ فردوس شميران، پيدا كرده بودم، در سال 1317 موقعي كه استاندار آذربايجان بودم، فروختم و قرضها را تصفيه كردم.
خواننده عزيز ميتواند تصور كند، كه هم آوردن سر سي و پنجهزار تومان قرض، و بهم بستن اين معاملات، مستوجب چقدر زحمت مذاكره و عذاب روحي، و مستلزم چه مايه محروميتها و چه دوندگيهائي بوده است! اجمالا از اواخر سال 1304 تا اواخر 1306 بدترين ربع ساعتهاي زندگي را گذراندم. فقط در اين ميانه، پول منظمي كه بمن ميرسيد همان ماهي يكصد و سي و پنج تومان حقوق انتظار خدمت، و ماهي شصت تومان، بعنوان كرايه درشكه، يا حق تدريس مدرسه سياسي، بود.
آقاي دهخدا رئيس مدرسه سياسي، در سال 1302، از من خواسته بودند كه مجددا وارد دايره تعليم شوم، و هفتهاي دو ساعت قراردادهاي بين المللي، براي طبقه پنجم، و هفتهاي چهار ساعت تاريخ قرون وسطي و رم، براي طبقه چهارم و سوم مدرسه سياسي، بگويم و تا آخر سال 1306 اين تدريس برقرار بود. در اين سال، چون كار مدرسه سياسي هم بوزارت معارف واگذار شد، و معلم هم بقدر لزوم پيدا كرده بودند، شغل تعليم و مشغله اداري را مانعة الجمع اعلان كردند. طبعا من هم از دائره تعليم خارج شدم. در همين تاريخ بود، كه مدرسه سياسي هم تغيير اسم داده مدرسه حقوق و سياسي موسوم شد.
تغيير در برنامه مدرسه سياسي
ميدانيم، دوره مدرسه سياسي، در اول امر چهار سال بود. بعد از چند سالي، در بدو مشروطيت ديدند، اكثر داوطلبان معلومات مقدماتي را باندازهاي كه از هر حيث براي تعليمات عاليه كافي باشد ندارند. زيرا فقط مدارس ملي جديد بود، كه ميتوانست براي اين مدرسه دانشآموز تدارك كند، و اين مدارس هم براي اينكار نارسا بود. باين جهت، وزارت خارجه، با نظر مشير الدوله مؤسس مدرسه، از شرايط ورود مقداري كاست، و بر عده سنوات تحصيل مدرسه يكسال افزود، و مدتي اين مدرسه پنج كلاسي بود، كه دانشجويان، در دو سال اول، دانشهاي مخصوص مقدماتي را تكميل ميكردند، و در سه سال آخر، رشتههاي مختلف معلومات سياسي و حقوقي و اداري و اقتصادي را ميآموختند. مدرسه بهمين كيفيت شاگرد بيرون ميداد. بعد از آنكه برنامه مدارس ابتدائي و متوسطه مرتب شد، ديگر مدرسه پنج كلاسه معني نداشت. اين بود، كه حقا ميبايد مدرسه سياسي از دو كلاس اول و دوم صرفنظر كرده، و كار خود را منحصر بتدريس قسمت عالي بنمايد.
ص: 612
مدرسه حقوق و سياسي
از طرف ديگر، از دو سال قبل، مدرسهاي باسم مدرسه حقوق در تحت نظر وزارت عدليه داير شده بود، كه بداوطلبان تحصيل كرده مدارس متوسطه درس حقوق ميداد، و اين مدرسه بعدازظهرها و حتي شبها كلاسهاي خود را برپا كرده، و اكثر شاگردهاي آن اعضاي جوان وزارت عدليه و ساير وزارتخانهها بودند. در اواخر سال تحصيلي 1305 و 1306، كه مدرسه سياسي دو كلاس اول و دوم خود را بوزارت معارف داد، بفكر افتادند اين دو مدرسه را يكي كنند. نصرت الدوله فيروز، در اين خصوص، خيلي بخود زحمت داد كه اين مؤسسه دوقلو را تحت اداره وزارت عدليه درآورد، و مثلا خود را باني و مؤسس مدرسه حقوق و سياسي بشناساند، ولي بزودي اسم و مداخله نصرت الدوله از ميان رفت و تأسيسات فرهنگي دوره پهلوي شروع شده، و مدرسه حقوق و سياسي حقا از تحت نظر وزارت خارجه و عدليه خارج، و جزو وزارت معارف شد، و امروز هم، روز 28 آذر را كه روز تأسيس اوليه مدرسه سياسي است، روز تأسيس دانشكده حقوق بشمار آورده، و هرساله اين روز را جشن ساليانه ميگيرند. من مخصوصا اين جمله را در اينجا متذكر شدم، كه حق مؤسس دانشكده حقوق و سياسي، يعني مرحوم ميرزا حسن خان مشير الدوله حسن پيرنيا را منظور كرده باشم، و پيشنهاد ميكنم، كه براي قدرشناسي از آن مرحوم، مجسمه او را در دانشكده حقوق، در جاي مناسبي، برپا نمايند، يا لااقل، نيم تنه او را در سالون مدرسه بگذارند.
تأسيس جامعه فارغ التحصيلهاي مدرسه سياسي
ميدانيم، از سال 1321 قمري، مدرسه سياسي در هر سال يكدسته فارغ التحصيل بجامعه تحويل داده و عده آنها در اين شانزده هفده ساله در حدود صد و بيست سي نفر شدهاند، كه در ادارات مختلفه دولتي، بخصوص وزارت خارجه و عدليه و ماليه، خدمت ميكنند.
فكر تشكيل جامعهاي از اين آقايان چيزي نبود كه بمغزها نيامده باشد. ولي مردي لازم داشت، كه فارغ التحصيلهاي هر دوره را مشخص كرده، و اينكه فعلا در كجا مشغول خدمتند بدست آورده، دوره بيفتد، و از يكييكي رضايت شركت در اين جامعه را بگيرد، و سپس از آنها دعوت، و نظامنامهاي براي جامعه تدوين شود تا اين جامعه از عالم خيال قدم بعرصه وجود گذارد. جناب آقاي محمد شايسته، با سعي خسته نشو خود، دامن همت بكمر زده، كتابچهاي ترتيب داد، و با ذكر يك مقدمه، مقصود را بيان كرد، و در ستوني كه براي قبول شركت قرار داده بود، از همه امضا گرفت.
آقاي دهخدا رئيس مدرسه سياسي سالون مدرسه را براي اينكار، در اختيار ما، من و آقاي شايسته گذاشت. در جلسات اوليه، كه براي چگونگي تشكيلات و نقشه كار خود داشتيم از مرحوم محمد علي فروغي، كه مدتي رياست و هميشه معلمي مدرسه را داشت نيز كمك گرفتيم. اوراقي براي كارهاي مقدماتي تدارك شد، و من بعنوان اولين فارغ التحصيل
ص: 613
مدرسه سياسي و پيشكسوت «1» قوم دعوتنامهها را امضاء كرده، براي آقايان فرستادم. روز مقرر جمع شديم. من بسمت رياست سني تعيين شدم. براي انتخاب هيئت رئيسهاي كه در آن واحد اساسنامه جامعه را هم تدوين كنند، انتخاباتي بعمل آمد. آقايان مرا بافتخار خدمت رياست جامعه خود برگزيدند، و اساسنامه جامعه را، در جلساتي كه بطور متناوب، در منزل اعضاي هيئت رئيسه، منعقد ميشد، تدوين و باز، روز ديگري آقايان را خبر كرديم، آمدند، اساسنامه را تصويب كردند. سپس خانهاي در خيابان شاهآباد گرفته، باشگاه جامعه در آنجا برقرار شد. بعد از يكسالي، كلوب ما از آنجا بخيابان فردوسي كوچه اتابكي، منتقل شد. در روزهاي اوليه، ميرزا عليمحمد حكيم، استاد فقه مدرسه سياسي، مرحوم شده چون هنوز باشگاه نداشتيم جامعه ختمي براي او در مدرسه سپهسالار گذاشت. يك ختم ديگر هم براي مرحوم ميرزا اسحق خان رهبر، مدير كل وزارتخارجه در مدرسه سپهسالار گذاشته، و بعد از يكهفته، مجلس تذكري براي آن مرحوم در سالون مدرسه سياسي برپا شد.
براي كلوب جامعه، همهجور لوازم پذيرائي، حتي كتابخانه، تدارك شده بود. هر شب عدهاي از آقايان رفقا گرد هم جمع ميشديم. رياست اين جامعه، تا سال 1307 كه من براي رياست استيناف فارس تهران را ترك گفتم، در هر انتخاب ساليانه، با من ميشد.
در 1310، كه از كرمان مراجعت كردم، باز هم كلوب داير بود. ولي وقتي كه در 1312 از رياست استيناف اصفهان برياست استيناف آذربايجان ميرفتم، رفقا بعلل سياسي، ديگر دوام آن را صلاح نديده، و آن را موقوف كرده بودند.
حالا هم پيشنهاد ميكنم، كه فارغ التحصيلهاي مدرسه حقوق و سياسي، باز هم جامعه و كلوبي داشته، و از حال هم باخبر باشند. ولي اين كار كسي، مانند جناب آقاي شايسته، را لازم دارد، كه جايش در ميان جوانهاي امروز، كه پاي برو و حوصله اين كارها را دارند، خالي است. در هرحال، بعقيده من، اجتماع مردمان تحصيل كرده و مجرب، كه همگي در كارهاي دولتي و ملي مداخله دارند، و عده زيادي از آنها بمقامات شامخ اداري و اجتماعي رسيدهاند، گذشته از منافع اختصاصي كه از شناسائي همديگر طبعا توليد ميشود، داراي منافع زيادي براي جامعه و كشور هم خواهد بود.
طرفداري از ديانت
سردار سپه، كه در اين دو ساله اخير، تظاهرات دينداري يكي دو ساله اول خود را واگذاشته بود، از وقايع جمهوريخواهي تجربه آموز شده و دانست كه براي پيشرفت مقصود خود يعني تصرف تاج و تخت بيصاحب، چارهاي جز تظاهر در دينداري ندارد،
______________________________
(1)- پيشكسوت- بعضي از تيرههاي درويشي لباس خاصي دارند كه بآن شناخته ميشوند اين لباس را اصطلاحا كسوت ميخوانند و بكسي كه زودتر وارد جمعيت شده است پيشكسوت ميگويند. نشر و سرايت اين اصطلاح بساير طبقات از زورخانهكاران كه آنها هم در موقع ورزش تنكه ميپوشند، شروع شده و بساير طبقات رسيده است بخصوص حالا كه هر دسته از عمال دولت لباس رسمي خاصي دارند، كسوت بد اصطلاحي نيست. دواس فرانسه را هم ميتوان باين كلمه مركب (پيشكسوت) ترجمه كرد.
ص: 614
رفتن او بقم، براي خداحافظي با علماي مرجع تقليد تشيع نيز، براي ترميم شكستي بود كه در دوم حمل در مجلس خورده، و تلگراف آقايان ميرزا حسين نائيني و سيد ابو الحسن اصفهاني و شيخ عبد الكريم، كه از قم به علماي مركز كردند اگرچه در 25 فروردين، و بعد از قرارمدار كار بود، ولي بازهم، كمك زيادي بتجديد قدرت از دست رفته او كرد.
بنابراين، در بيانيههاي بعد از جمهوريخواهي او، ميبينيم كه برخلاف گذشته، ذكري هم از خدا و اولياي اسلام هست، و همچنين در موقع غروب آفتاب، قراولان نظامي ادارات دولتي، صف بسته، و يكي خطيب جماعت ميشد، و در خطبه او حمد خداوند و درود بر پيغمبر و اولاد او، و آمين گفتن باقي عده، در كار بود، و در سه شب احياء ماه رمضان، در قزاقخانه سابق، بساط موعظه و قرآن سرگرفتن تجديد شده، سهل است خود سردار سپه هم در اين كار مستحب، شركت ميكرد. ولي چون خود و حولوحوشش، در اين زمينه، عامي بحت بسيط بودند، در تظاهرات خود بيگدار بآب ميزدند.
يكي از كارهاي بيربط آنها موضوع آمدن تمثال شاه ولايت از عتبات عاليات براي سردار سپه بود.
در خزانه اشياء نفيسه نجف، يك تمثال خيالي، كه مثلا فلان ميناساز، از شاه ولايت ساخته و تقديم آستانه كرده، در گوشه خزانه افتاده بود. وقتي سردار سپه، براي خدا حافظي با آقايان علما، بقم رفت براي تجليل آقايان، سردار رفعت را بمعيت آنها مأمور كرده بود، كليددار آستانه نجف، كه طبعا با سردار رفعت سروكاري پيدا كرده بود، موقعي براي آب كردن تمثال خيالي بدست آورده، باميد انعام و خلعتي كه از سردار سپه دريافت دارد، اين تمثال را بوسيله سردار رفعت براي او روانه نموده كليددار براي معرفي خود از آقاي ميرزا حسين نائيني خواهش كرده بود، كه در نامهاي كه براي اظهار رضايت از سردار رفعت، بسردار سپه نوشته ميشود، ذكري هم از اهداي اين تمثال از طرف كليددار داشته باشد، تا انعامي كه سردار سپه براي كليددار ميفرستد چربتر بشود.
شايد سردار رفعت هم، بمناسبت همان عوامي و بياطلاعي از اصول مذهب، و براي خودشيريني، در نامه خود كه قبلا براي سردار سپه نوشته بوده است، اين يك تيكه فلز پاره بيموضوع بيمصرف را خيلي بزرگ كرده، و اطرافيان سردار سپه، كه در بياطلاعي از معارف اسلامي از سردار رفعت وانميماندند، رسيدن اين هديه كليددار را گنده كرده، و تا توانستند آب و تابش دادند. حتي بعضي از روزنامهنگاران با جملههاي عجيب، «اين مرحمت عظمي را بر اثر استدعاي كافه مراجع تقليد نجف از آستان شاه ولايت دانسته و قبول اين استدعا را از طرف شاه ولايت، يكي از الطاف آن بزرگوار نسبت برئيس الوزراء، وانمود كردند!!
خلاصه، با اين هووجنجالهاي عوامانه بود، كه سردار سپه، روز جمعه 15 جوزاي 1303 باستقبال اين تمثال بحضرت عبد العظيم رفت، و با تمثال كه بسينه خود زده بباغ- شاه، كه در آنجا جشن مفصلي براي عطيه برپا شده بود، آمد و موضوع تهنيت و تبريك
ص: 615
عمومي واقع گرديد. از همه مضحكتر، دعوت و حضور سفير تركيه و سفير افغان باين جشن مذهبي (؟) بود. اين عمل كه تظاهر عاميانه از خلال آن پيدا بود، موجب رضايت عامه نشد، ولي خواص خيلي بعقل آنها كه اين بازيرا كوك كرده بودند، خنديدند. فردا هم از كليه ولايت تلگرافات تبريك براي اين عطيه شاه ولايت به سردار سپه رسيد. ولي در عوض، جرايد اقليت تا توانستند، اينكار را بباد سخريه و استهزا گرفته، اشعار فكاهي براي اين عطيه ساختند و در دهنها انداختند.
ديانت اسلام، ديانتي معنوي، و مبتني بر اصول منطقي و عقلي است، و در اين ديانت، محراب و تمثال و پارچه و زري و رنگ ارغواني و تجملهاي مادي راهي ندارد، و پرستش و تجليل تصوير را، مانند بتپرستي، مذموم شناخته است. از مشتي عوام بگذريد كه هرجا گنبدي، اعم از گلي يا كاشي يا طلا، ميبينند، بسجده ميافتند. مذهب اسلام ركوع و سجود را، جز براي ذات لميزل و لايزال، حتي براي پيغمبر و امام حي حاضر هم جايز نميشمارد، تا چه رسد به تصويريكه معلوم نيست كدام ميناكار، در عالم خيال دلش خواسته است، كه حضرت شاه ولايت بآن شكل باشد.
زيارت قبور بزرگان دين هم، كه از مستحبات بشمار ميآيد، از راه تعظيم بشعائر اسلام، و بالاختصاص براي ترويج و قدرشناسي از فداكاري و علم و معرفت آنهاست، كه بزرگان دين بآن امر كردهاند. مثلا حمزة بن موسي (امامزاده حمزه) پسر بلافصل امام، و پدر سلاطين صفويه است و عبد العظيم بن عبد اللّه بن حسن ابن حسن بن حسن بن علي عليهم السلام، چهار تن با امام فاصله دارد. زيارت عبد العظيم از ناحيه امام علي النقي، امام دهم توصيه شده، و در زيارت حمزة بن موسي هيچ حديثي و روايتي ديده و شنيده نشده است اين اختصاص براي مقام علمي حضرت عبد العظيم است، كه اين بزرگوار يكي از روات موثق اخبار آل محمد بوده است، وگرنه جعفر كذاب هم، پسر امام علي نقي بوده، و اگر شيعهها او را لعن نميكنند، بجهت حديث نبوي «الصالحون للّه و الطالحون لي» است.
چنانكه در جاي ديگر هم اشاره كردهام، مذهب اسلام، با اصل مسلم «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ» اهميتي به پدران نميدهد، و امامزادههاي بلافصل را هم، اگر صالح و متقي نباشند بچيزي نميشمرد، تا چه رسد بشمايلي، كه بفكر يك شخص عامي، براي امام ساخته شده باشد، و حتي ترويج اين افكار را نوعي از ترويج بتپرستي بشمار ميآورد.
برويد زيارت كردن اهل معرفت را حتي از امامها ببينيد. من يقين دارم هيچيك از علما در سر قبر هيچ امامي بسجده نميافتند، حتي بوسه هم بر ضريح نميزنند، بلكه ضريح را با دست استلام كرده، و بر امام سلام ميفرستند، زيرا ما نميتوانم از امام جعفر صادق، سلام اللّه عليه بيشتر شيعه باشيم، آن بزرگوار اينطور دستور داده، و زياده بر آن تشريع، و ركو و سجود و بخاك افتادن مذموم، و در حكم شريك تراشيدن براي خداست.
ولي نميدانم، چه سري است، اين جمله را كه متن حقايق ديني است، شما از هيچ
ص: 616
آخوندي نميشنويد. آقايان، مثل اين است كه ميترسند، اگر حقايق را براي مردم تشريح كنند، از مريدهايشان كاسته، و در دكانشان بسته شود.
روزي بملاي منوري برخوردم. قدري از ديانت عاميانه و ركوع و سجود مردم در برابر هر گنبد و بارگاهي، شكوه و مخصوصا از بازيهائي كه روضهخوانها سر منبر در ميآورند، و اخبار دروغ و ضعيفي كه در منبرها نقل ميكردند، انتقاد كرده كمكم، بسينه- زني و تيغزني عوام، كه نماز نميخوانند، و مشغول اينكارهاي ظاهرا مستحب، و باطنا حرام ميشوند، رسيده، مخالفت آنها را با دينداري توضيح كرده و از او پرسيدم شما هم مثل من فكر ميكنيد، يا مثل همكارهايتان، كه اين اعمال را ديده، و با «وفقكم اللّه» هاي خود، اين خلاف شرعها را ترويج ميكنند، هستيد؟ بمن جوابي نگفت، ولي با اينكه منور الفكر بود، از اين سؤال منهم خوشش نيامد!
واقعه قتل ميرزاده عشقي
يكي از واقعات عجيب، كه مسلما بتحريك عمال نظميه تهران بوده است، واقعه قتل ميرزاده عشقي نويسنده روزنامه قرن بيستم است.
طبع شاعرانه و حساس اين سيد جوان، كه از زيبائي صوري هم بيبهره نبود، از نوشتجات و نمايشنامهها و اشعارش بخوبي پيداست. زندگاني او بينظم، و شايد مبتلا بالكل و افيون، ولي جواني صاحبدل و عاشقپيشه و آنچه ميگفت و ميكرد، واقعا بآن معتقد بود. همانطور كه اشعار و نوشتجاتش بواسطه نداشتن مايه علمي، هنوز پخته نشده، و غث و سمين را درهم ميآميخت، در روش سياسي هم، خام، و افكارش استقراري پيدا نكرده، و مثل تمام اشخاص احساسي هرچند روز بسمتي متمايل ميگشت، و اين جمله از هجويات ديوان او بخوبي هويداست.
عشقي، با اينكه در سال قبل، شايد يكي از طرفداران جدي سردار سپه بوده، و مستزاد «ديدي چه خبر بود» را در هجو وكلاي مجلس چهارم، با شوخيهاي زننده و كلمات غيرعفيف و ناسزا گفته، و دست رد بسينه هيچكس؛ حتي مدرس هم نگذاشته بود، بعد از وقايع جمهوري، طرفدار جدي مدرس و اقليت شده، در روزنامه قرن بيستم چيزهاي زننده، بر ضد اوضاع حاضر، و بخصوص سردار سپه مينوشت، و بيپروا، با هجويات خود، جمهوري و جمهوريخواه و نظاميان را بباد سخريه و استهزا گرفته بود.
روز چهارشنبه 13 سرطان، دو نفر بخانه او رفته، با يكي دو تير او را از پا در آوردند. يكي از دو نفر فرار كرد، و ديگري را كه بدست آورده، و تحويل نظميه دادند نظميه آورنده را توقيف، و قاتل را فرار داد، و ميرزاده همان روز در نظميه بدرود زندگي گفت. مردم تهران، از اين پيشآمد، كه دست عمال نظميه در آن بخوبي ديده ميشد بياندازه عصبي شد، تشييع بيسابقه و بينظيري از جنازه او كردند. عده تشييعكنندگان را بيست سي هزار نفر ميگفتند، اجمالا از شاهآباد، تا چهارراه سيروس و برق را مردم فرا گرفته بودند. ازدحام مردم در اين تشييع چند جهت داشت، اولا ضديت با سردار سپه كه او را آمر اين قتل ميدانستند، ديگري همراهي با افكار اقليت كه سيد مدرس مركز
ص: 617
آن بود، و بالاخره، جواني و خوشطبعي و سيادت شخص مقتول، ولي دو جهت اول قويتر از جهت سوم بود. شرح زندگاني من متنج3 617 سقاخانه چهارراه آقا شيخ هادي ..... ص : 617
سقاخانه چهارراه آقا شيخ هادي
از بزرگان دين، روايات بيشمار در فضيلت آب دادن بمردم نقل شده، و ساختن سقاخانه، در معبر عام از اين رهگذر است. همينكه سقاخانه ساخته شد، البته كسي را هم لازم دارد، كه در و پيكر آنرا حفظ كند، و منبعهاي آنرا پرآب، و ادوات آبخوري را تميز نگاهدارد. اين كار را هم يكي از كسبه گذر، براي كمك بكار خير، عهدهدار ميشود. اگر گاهي سقاخانه حاجتي به تعمير داشته باشد، يا در ادوات آن انكساري پيدا شود، باني اصلي، يا بعضي اهل خير محل، كمكي ميكنند، و نواقص را رفع مينمايند، كه سقاخانه هميشه داير باشد، و عابرين تشنه نمانند.
در كشور ما هركار، همينقدر كه در آن قصد تبرع مداخله داشته، و محضا للّه باشد از اعمال مقدسه بشمار ميآيد. آقاي متولي اين كار خير، يعني نگاهدارنده سقاخانه هم، چون كار خيري انجام ميدهد، البته تا حدي مقدس شناخته ميشود. راست، يا دروغ بعضي خوابهائي هم ميبيند، كه دليل مقدس بودن سقاخانه تحت توليت اوست. اين خواب نماها، بوسيله گداهائيكه در حولوحوش سقاخانه، براي گرفتن شاهي صد دينار ميآيند تكرار و دهنبدهن گفته ميشود. بابا شمل متولي هم، براي عنوان و اهميت سقاخانه تحت توليت خود، تصوير حضرت عباس و بقول روضهخوانها، سقاي دشت كربلا را، بالاي سقاخانه، نصب ميكند. شبهاي جمعه، يكي دو تا شمعي هم جهت روشنائي اين سقاخانه از كيسه فتوت خود، در اين مكان مقدس روشن ميكند. كمكم، پيرزنهاي محل جهت برآورده شدن حوائج خود، شمعهائي براي اين سقاخانه نذر ميكنند. اگر اين مكان مقدس سر چهارراهي، يا در ميدانچهاي هم واقع بوده و ممكن باشد كه بساط سينهزني شبهاي جمعه را، در نزديكي آن برپا كنند، كه نور علي نور خواهد شد، زيرا هم سقاخانه شهرت پيدا ميكند، و پاطوق محله ميشود، و هم نان وجاهت باباشمل متولي بروغن ميافتد.
ولي هيچگاه، شهرت اين مكان مقدس از محله بخارج، تجاوز نميكند، زيرا ساير گذرها و محلههاي شهر هم، سقاخانه و پاطوقهاي خود را دارند.
فقط، در تمام تهران يك سقاخانه وجود داشت، كه بواسطه قدمت و تزيينات بنا و مراقبتهاي داشهاي محل، شهرت شهري بهمزده، و از تمام نقاط شهر نذر و نياز براي آن ميآوردند، و آن سقاخانه نوروز خان بود، كه سابقا بمناسبت تكيه حسام السلطنه، ذكري از آن كردهام.
باري، هنوز مردم از بهت آمدن تمثال از نجف بيرون نيامده، و از اسف و افسوس بر قتل ميرزاده عشقي خارج نشده بودند، كه موضوع معجزه سقاخانه چهارراه آقا شيخ هادي در شهر منتشر شد! سقاخانه و معجزه؟ اين نامربوطها چيست كه اختراع ميكنند! دو سه روزي گذشت. موضوع از حرف تجاوز كرده، و بعمل رسيد و از تمام شهر نذر و نياز براي
ص: 618
اين سقاخانه جديد الولاده ميبرند و اعيان محل اسباب چراغ و تزيينات ديگر براي اين مهبط فيض ميفرستند، و هرشب، سر اين چهارراه دكانهاي حولوحوش را چراغان ميكنند! اي بابا ... قرن بيستم و اين حرفها؟ آنهم در چهارراه آقا شيخ هادي؟ كه بواسطه اعيانيت محله، استعداد داش خيزي، و بنابراين قابليت داشتن سقاخانه با طول و تفصيل را ندارد؟
بعضي هم كه اهل حساب و تفكر بودند، چون در اين چند ساله ديده بودند كه اين قماش اقدامات هميشه مقدمه عمليات ديگريست، ميگفتند خدا عاقبتش را خير كند! يك كاسهاي زير اين نيمكاسه هست «1» و اين نذر و نيازها و چراغانيها و اين معجزههاي پشت سرهم بيخود نيست! نظميهاي كه اينقدر مواظب است كه بمجرد يك انتشار زننده برضد سردار سپه و اميدارد، نويسنده بدبخت مقاله را نفله ميكنند، چرا در اين باب ساكت است؟
و هيچ جلوگيري از اين چرنديات «2» نميكند.
______________________________
(1)- كاسه بزرگتر از نيمكاسه، و نميشود. بنابراين غيرمعقول است. اگر كارهاي پوچي را مقدمه براي كار بزرگتري قرار بدهند ميگويند: «كاسهاي زير نيمكاسه است» اين ضرب المثل و كنايه هم البته تاريخچهاي دارد كه سبب شهرت آن شده است، منتها من از آن بياطلاعم.
(2)- روزي در شميران نوهام فرامرز صفينيا كه طفل چهار پنج سالهاي بيش نبود از راه رسيد و بعادت اطفال بناي ورجهورجه گذاشت و در ضمن جستوخيز بعضي جملههاي بيربطي كه هيچ معني نداشت ميگفت. باو گفتم: پسر جان چرا اينقدر چرند ميگوئي؟ بعد از اداي اين جمله بفكر فرو رفتم كه اصل و ريشه كلمه چرند چيست؛ همينقدر كه من باين فكر افتادم، ديدم فرامرز مثل اينكه پي موضوع تازهاي براي چرنديات خود ميگشته است تغيير لفظ داده و در ضمن جستوخيز دو كلمه چرنده، پرنده، را جانشين چرنديات سابقش كرد. فورا متوجه شدم كه اين پسر با اينكه خودش متوجه نيست، دارد جواب فكر مرا ميدهد و در حقيقت اين طفل مانند سروشي است كه مامور شده است جواب سؤال باطن مرا بدهد. البته خواننده عزيز خيلي شنيده است كه ميگويند فلاني اينقدر از چرنده و پرنده (يعني چيزهاي نامربوط بهم) گفت كه خستهام كرد. اين چرنده، پرنده است، چرند و پرند شده و بالاخره از چرند بطور كنايه لغت خاصي براي حرفهاي بيربط و جملههاي نامربوط ساخته شده است كه در هيچ كتاب لغتي اسمي از آن نيست ولي همه معني آنرا ميدانند و حاجتي بتفسير و توجيه ندارد و «چرند پرندهاي» صوراسرافيل بقلم آقاي دهخدا هم اين لغت كنايهاي را قابل نوشتن كرده است. حالا بمن ايراد نكنند كه لغت نويسيش هم مثل تاريخ نويسيش ميماند. در تاريخنويسي باصغر قاپوچي متمسك ميشود و در لغت نويسي هم ريشه لغت را از قول بچه پنج ساله شاهد ميآورد. من همانطور كه جاهطلبي لغتنويسي نداشته و كرارا اين جمله را تصريح كردهام جاهطلبي لغتنويسي هم ندارم و در اين ششصد هفتصد كنايه و لغت و استعارهاي كه در حاشيه اين كتاب نوشتهام بيك كتاب لغت هم رجوع نكردهام. بلكه آنچه از اين و آن شنيده و در حافظهام مانده است بقلم آوردهام و در حقيقت لغات و كنايات را بطوريكه امروز مردم بكار ميبرند ترجمه و مورد استعمالش را نوشته و احيانا تاريخچههائي هم بر پارهاي از آنها افزودهام. اگر مورد پسند معدودي نباشد نقص آن نيست، براي يك بيمار در مسجد را نميبندند از امثال سايره است. اما، قول اصغر قاپوچي كه آقاي اقبال با رجز و
بقيه در حاشيه صفحه بعد
ص: 619
ولي كار سقاخانه و معجزات آن، و ضمنا بدگوئي به بهائيها روزبروز بالا ميگيرد رئيس بابيها عباس افندي ... چرا نميخندي؟
با دست زدن جمعي، بتوسط بچهلاتها، در كوچههاي شهر خوانده شده، حتي شهرت ميدهند كه بهائيها ميخواستهاند سقاخانه را مسموم كنند، و كسي را كه براي اين كار فرستاده بودهاند، نميدانم دستش شل يا چشمش كور شده، و بر اثر اين شهرت، بر نذر و نياز سقاخانه افزوده گشته است.
فضولي هم آمد نيامد دارد
اين سقاخانه بازي، كه بعد از واقعه قتل ميرزاده عشقي شروع شده بود، از نيمه سرطان تا جمعه 27 اين برج، روزافزون توسعه مييافت، بعدازظهر اين روز ماژور ايمبري، كنسول يار دولت آمريكا كه در آن واحد، نماينده مجله جغرافيائي كشور آمريكا هم بود، بالوين سيمور، يكي از هموطنانش كه در شركت نفت جنوب ايران خدمت ميكرده و بواسطه محكوميتي كه داشته، در كنسولگري آمريكا، در حقيقت، مدت حبس خود را ميگذرانده است، براي تماشاي اين اوضاع، بسمت خيابان آقا شيخ هادي ميروند.
البته، ماژور ايمبري، با سمت نمايندگي كه از طرف مجله جغرافيائي آمريكا داشته بقيه حاشيه صفحه قبل
______________________________
حماسه شاگردي مكتب استادان تاريخ اروپا كه خود را بدان مفتخر دانستهاند و اين بزرگواران را كه تاريخنويس ميداند با اصغر قاپوچي مقايسه و برخ من كشيدهاند، بايد عرض كنم سايرين يا لامحاله بنده شرمنده هم تاريخ را از روي حسين كرد و رموز حمزه ياد گرفتهام. من از استاد دانشگاهي مثل ايشان منتظر نبودم كه خلط مبحث كرده و بمغالطه بمن حمله كنند. آقاي عزيز اين متلك شيربرنج عمر را كه خودم نوشتهام عوام شيعه براي خليفه ثاني ساختهاند بمناسبتي در شرح زندگاني من نقل كرده و ضمنا نوشتهام من اين متلك را از اصغر قاپوچي در طفوليت شنيدهام، از خود شما انصاف ميخواهم براي متلكي كه عوام شيعه براي خليفه ثاني ساختهاند راوي بهتر از اصغر قاپوچي ميتوان بدست آورد؟
من همانطور كه اصل اين كتاب را براي سرمشق دادن به تاريخنويسها و بتمام معني كلمه نوشته در اين حاشيهنويسي هم ميخواهم راه و رسم حاشيهنويسي را بسايرين بياموزم و الا اكثر اين لغات از چيزهاي پيش پا افتاده است كه حاجتي بتفسير و تعبير ندارد. در حقيقت خواستهام بحاشيهنويسها بفهمانم كه از توضيح واضح هم ميتوان چيزي ساخت كه همه بخواندن آن رغبت داشته باشند نه حاشيهنويسهائيكه در ذيل قصه شيربرنج عمر تشريح كرده و در اينجا تكرار آن بيمورد است اگر راست ميگوئيد و مقصودشان پركردن صفحه نيست از خودتان چيزي بنويسد، نه اينكه از كتب ديگران با ذكر شماره و سطر نقل و نوشته سايرين را بجاي كتاب نوشته خود جازده بنجل تحويل بدهيد تا ضمنا كتاب نوشته خود را بازهم پرحجمتر كرده باشيد. از خواننده عزيز تقاضا ميكنم در همين جلد سوم بعنوانهاي تجديد مقدمه و تشكر و دفاع و شيربرنج عمر مراجعه فرمايند و ضمنا مندرجات شمارههاي مجله يادگار اقبال را هم در نظر آورند و بدانند كه در كشور ما نويسنده آزاد هم نميتواند از حسدورزي پارهاي كه تاريخنويسي و نويسندگي شغلي خود را ميراث خويش ميپندارند ايمن باشند.
ص: 620
است، بدش نيامده، كه براي مجله خود مقالهاي از ايران هديه بفرستد. شايد محرك باطني او براي اين كنجكاوي هم، همين مقالهپراني در اطراف اين سقاخانه بوده، در هرحال براي اينكه مقاله او كاملتر و عكسي هم ضميمه داشته باشد، دوربين عكاسي خود را هم همراه برداشته است.
يكي از اشتباهات بزرگ مغرب زمينيها كه اكثر در نوشتجات خود نسبت بايران مرتكب شده، و حاليه هم مرتكب ميشوند، اين است كه ميخواهند از اين چيزهاي پوچ بيمايه، روحيه اهالي كشور ما را درك كنند. در صورتيكه اين قبيل بازيهاي مصنوعي عوامانه را هيچوقت نميتوان دليل روحيه اهالي يك كشور دانست، و اين عينا بدان ميماند كه مثلا ايرانيها هم روحيه رئيس مدرسه آمريكائي اروميه را كه در موقع جنگ بين المللي گذشته، جمعي آسوري را، با اسلحهاي كه روسها خريده، و مسلح كرده، و بفكر كمك دادن به قشون روس در بين النهرين افتاده، و در اين قشونكشي، جان و مال چند صد نفر ايراني را بهبا و هدر داده است مانند روحيه عموم آمريكائيها بخصوص رؤساي مدرسههاي آمريكائي در ايران بدانند. در صورتيكه آمريكائيها عموما و بويژه رؤساي مدارس آنها از اين قماش ماجراجوئيها بدور، و همگي آنها نظير، مستر جوردن رئيس مدرسه آمريكائي در تهران، مردماني نوعدوست، و واقعا خيرخواه ايران و ايراني بوده، و از قماش اين آقا كه اين ديوانگي بكلهاش افتاده، و در بين راه قبل از رسيدن بحدود عراق و ايران، در يكي از منازل خاك مراغه، از اين دنيا رخت بربسته، و آرزوي كمك بمسيحيت را برضد مسلماني بگور برده است، نبودهاند. ولي، در ضمن اجراي اين جنون يك كار مهم صورت گرفت، و آن اين بود كه مقداري اسلحه دست آسوريها و كردها افتاد و دولت ايران را براي جمعآوري اين اسلحه بزحمت انداخت، و مهاجرين آسوري را كه در اين نهضت نيمهآخوندي و نيمهنظامي با او رفته بودند، از داروديار محروم كرد و شايد اكثر آنها اين سر و آن سر نفله شده، و زندههاي آنها دعاي اين بيخانماني را نثار روح پرفتوح اين سركرده آخوند خود كرده باشند.
حالا از اين ميگذريم كه در نوشتجات اين آقايان سياحان هم، تا آنجا كه من ديدهام هميشه غلطهاي شتري و اشتباهات موضوعي زياد است. مثلا مادام ديالوفوا كه با شوهر خود براي كشفيات تاريخي بشوش رفته، و واقعا آنچه اين زن و شوهر در اين باب نوشته و كشف كردهاند، كمك بزرگي بتاريخ صنايع ايران باستاني نموده است، معهذا عكسهائيكه اين خانم از اوضاع حاضر ايران برداشته و شرحهائيكه براي آنها نوشته اشتباهات عجيب كرده است از جمله حلاجي را با كمان و چك عكس برداشته، و بكتاب خود نقل كرده، و در ذيل آن نوشته است: «نوازنده توده ايراني» البته مدتي هم، بزدن چك به تار كمان حلاجي، و پكپكپك پنبهپنبه آن هم گوش داده، و اين صداي گوشنواز را موسيقي توده ايراني دانسته است! من چهارده پانزده ساله بودم، اين كتاب را با اين عكس ديدم.
شرح ذيل آنرا يكي از دار الفنون تمام كردههاي آندوره براي من ترجمه كرد، و من خنده
ص: 621
مفصل بچگانهاي كرده، باين آقا گفتم اگر باقي تحقيقاتش هم مثل اين يكي باشد، خوب كتاب معتبري نوشته است!
حالا اگر اين آقايان بخواهند، نمك فكاهي هم بنوشتن اين قماش تحقيقات خود بدهند، ملاحظه فرمائيد كه كار بكجا ميرسد، و چقدر از حقيقت دور ميشوند؟ آنوقت است مثل پيرلوتي، نويسنده معروف فرانسوي، در كتاب «بسمت اصفهان» كه در تهران بتماشاي تخت مرمر رفته است هيكل شيرهاي كوچكي كه بمنزله پايههاي تخت مرمر است گربه پنداشته و ترجمه گربه را؛ كه در فرانسه «شا» ميباشد، با شاه متناسب، و بعقيده خود جناسي جور ميكند، ميشوند، در صورتيكه، اگر ايرانيها بخواهند. از اين قماش جناسهاي ترجمهاي در نوشتجات خود بياورند، و يك قدري هم مثل آقاي پيرلوتي، تحريف را در ترجمه اسامي اروپائي و فارسي بخود اجازه دهند، ميتوانند چيزهائي بسازند، كه خواننده را از خنده رودهبر كنند.
باري، ماژور ايمبري، با اين رفيق محكوم بجرم، و مسبوق بخدمت در شركت نفت جنوب خود، باين تماشا ميرود، و ميخواهد عكسي از سقاخانه بردارد، مردم مانعش ميشوند و عباهاي خود را جلو دوربين او و سقاخانه حايل ميكنند. هر عاقلي وقتي ببيند، كه صاحب بساط نميخواهد عكسي از بساط او بردارند، حقا بايد بهمان تماشا قناعت كرده، راه عقبنشيني در پيش، و سر خويش گيرد. ولي سركار ماژور، شايد بتشويق رفيق مظنونش اصرار ميورزد و چند بار جاي دوربين را عوض ميكند، و در هربار، مردم بدون تعرض باو، و با گرفتن عبا جلو دوربين از اين عكسبرداري جلوگيري ميكنند.
هيچ معلوم نيست، در اينجا ماژور يا رفيقش چه اقدامي كردهاند، يا آنها كه ميخواستهاند ماژور را بدم كتك عامه بدهند، چه گفتهاند و چه القائي بجمعيت كردهاند كه مردم آرام و خالي الذهن عصبي شده، و تصور نمودهاند كه اينها از همان بهائيها هستند كه چند روز قبل قصد مسموم كردن سقاخانه را داشته، و امروز بلباس مبدل آمده و ميخواهند قصد سابق خود را عملي كنند، و با اين تصور بجانب ماژور و رفيقش حمله خفيفي ميكنند.
شايد يكي دو تا بام «1» و چند سقلمه «2» اي هم، نصيب هريك شده باشد. آقايان، كه كار را اينطور ميبينند، با كمال افسوس، از عكاسي منصرف شده، بدرشكهاي مينشينند، و از معركه بدر ميروند.
تا اينجاي كار طبيعي است، و هيچ ايرادي نميتوان بر آن داشت، زيرا مردم بكنسول-
______________________________
(1)- بام بمعني كفي و ضربهايست كه با كف دست بسر شخصي بزنند. در اصطلاح شيرازي و در همين لهجه عاميه آنرا هپولي ميگويند.
(2)- تركي و در فارسي عبارتست از مشت گره كردهاي كه بطور افقي (بطرز شلال دست) بسينه يا شكم شخصي بزنند.
ص: 622
يار آمريكا حمله نبردهاند. كنسول يار آمريكا را، با سمتي كه دارد، با يك چنين محلي كه پر از عوام طبقه سوم است، چه كار؟ قواعد حقوق بين المللي هم ميگويد اگر اشخاص رسمي بجاهاي نامناسبي رفته، و توهيني بآنها بشود، حق شكايت ندارند. زيرا نبايد بچنين جاها رفته باشند. چنانكه از ايرانيها هم، كسيكه سرش بكلاهي بيرزد، هيچوقت باينطور جاها، كه پر از عوام است، قدم نميگذارد، بلكه حمله اين مردم بكسي بوده است كه بموجب اظهار و القاء اشخاصيكه من آنها را مزدوران محرك اين غوغا بشمار ميآورم ميخواسته است، سقاخانه را مسموم كند.
ولي از اينجاي قضيه ببعد، مطلب بسيار درهم است. زيرا آنهائيكه عبا جلو دوربين ميگرفتهاند، مسلما آنهائي نبودهاند، كه دنبال درشكه اين آقايان افتاده و آنها را بباد كتك گرفتهاند. اگر جمعيت سقاخانه ميخواستند، باين دو نفر كه با اين سماجت قصد عكس برداري داشتهاند، عذابي بدهند و آزاري برسانند، براي آنها چه مشكلي داشت كه همان كنار سقاخانه آنها را كتككاري كنند؟ و چه لزومي داشت كه آنها را بگذارند در درشكه بنشينند، كه آنوقت بدنبال درشكه آنها بدوند؟ و در هرصورت، مجروح كردن درشكهچي و افكندن او از جلو درشكه چه معني داشته است؟ و آنگاه دويدن از سر چهارراه آقا شيخ هادي تا ميدان توپخانه را كه محل قرارگاه و مريضخانه نظميه بوده است، بچه ميشود حمل كرد؟ آيا ميتوان تصور نمود كه اين چند نفر بيخيال و بدون نقشه قبلي يكي دو كيلومتر بدنبال درشكه بدوند و بوسيله اين اقدام شورانگيز، مردم خالي الذهن كوچه را بهيجان بياورند؟ ما سلامت نفس همشهريهاي خود بخصوص بردباري آنها را ميشناسيم، فقط براي اينكه دو نفر خارجي ميخواستهاند عكسي از سقاخانه آنها بردارند، هيچوقت از اين قبيل اقدامات نكرده، و نميكنند. طبقه سوم ما هم اينقدر فاناتيك نيستند، كه معتقد بسقاخانه، و براي زيارت اين محل آمده باشند. بلكه اكثريت قريب باتفاق آنها مثل سركار ماژور و رفيقش براي وقتگذراني و تماشا باين محل رفته بوده، و شايد اكثر آنها در دل باين بازي هم ميخنديدهاند.
از همه اينها عجيبتر، وقتي ماژور ايمبري و رفيقش، كتك خورده و جراحت برداشته خود را بنظميه رساندهاند، جمعيت بداخله نظميه هجوم برده، كتككاري را بقصد كشت، آنهم نسبت بماژور تنها، تجديد كرده، و سردسته جماعت كتكزنندهها هم همان دو سه نفر بودهاند، كه از سقاخانه آنها را تعقيب كرده بودند، كه اين قسمت با هيچ قاعدهاي جور نميآيد. آيا در نظميه، آنقدر آژان حاضر نبوده است، كه جلو جمعيت، بخصوص اين سه نفر را ولو ببستن در و پنجره آنجا بگيرد؟ آيا مشكلي داشته است كه پناهندگان را در گوشهاي پنهان كنند، و از كتككاري اين سه نفر جلوگيري نمايند؟
اينها معماهائي است كه در همان روزها هم لاينحل بود، تا چه رسد بامروز كه بيست و دو سال از واقعه گذشته، و اكثر عاملين اين قضيه مردهاند، و ماژور هم كه ميتوانسته
ص: 623
است توضيحاتي بدهد بفاصله يكي دو ساعت بعد از كتككاري دفعه دوم در نظميه زندگاني را وداع گفته، و بگفتههاي رفيق عزيزش هم، كه بنظر ميرسيد محرك اصلي رفتن ماژور، باين تماشا يا بعبارت سادهتر فرستادنش بدم اين مرگ بوده است هيچ اعتمادي نميتوان كرد حتي اگر بدليل جلوگيري نكردن از كتككاري در داخله نظميه، خود نظميه را هم در اين عمل ذيدخل بدانيم، بپروندههائي هم، كه براي مظنونين و متهمين و سه نفر محكومين باعدام، در نظميه تشكيل شده است، نيز بايد بياعتماد بود.
از خواننده عزيز تمنا دارم، شرح آخرين پرده نفت شمال ايران را، كه ذيلا بعرض ميرسانم، بدقت مطالعه فرموده، و مخصوصا تصادف اين واقعه غمافزا را، با آخرين پرده نفت، در نظر بگيرند، و توجه داشته باشند، كه آنچه در اين مورد نوشته ميشود، با صورت جلسههاي مجلس شوراي ملي و كميسيونهاي مربوط مجلس و اسناديكه در آرشيو وزارت فوائد عامه فعلا هم موجود است، كاملا مطابقه ميكند.
آخرين پرده كار نفت شمال
بعد از آنكه امتيازنامه نفت شمال بشرحيكه خواننده عزيز از صفحه 397 تا 400 همين جلد از آن مسبوق است، از مجلس شوراي ملي گذشت، بواسطه موشك دوانيهاي انگليسها كمپاني استاندارد اويل بناي گرفتوگير را، در عملي كردن ماده 4 امتيازنامه گذاشت، و دولت مجبور شد كه با تبديل جمله «استاندارد اويل» بجمله «استاندارد اويل، يا هر شركت آمريكائي ديگر» توسعهاي در مشتريان، و رقابتي بين اين شركت و شركت سينكلر ايجاد نمايد. ولي بازهم كاري پيش نبرد، چون بعضي از وكلاي مجلس، اگر طرف معامله را ميشناختند براي اظهار وجود در سفارتخانههاي ذينفع، يا از راه حسد به نخستوزير، يا بطمع اخاذي از كمپاني طرف معامله، عمدا در مواد گرفتوگير بيموضوع زياد ميكردند، دولت دست بكار نقشه ديگري شد، و آن اين بود كه اسم كمپانيهائي كه در باطن خيال معامله با او را دارد، مجهول بگذارد و براي عملي كردن اين منظور، مواديكه براي تشريح ماده 4 لازم ميداند، از روي پيشنهادهاي دو كمپاني، مرتب كرده، بدون ذكر اسم كمپاني طرف معامله، از مجلس بگذراند، و بعد از آن با نمايندگان دو كمپاني استاندارد اويل و سينكلر، يا هر كمپاني ديگري، البته از آمريكائيها، وارد مذاكره شود، و با هريك از آنها كه شرايط تصويب كرده قبلي مجلس را پذيرفتند، سر معامله را بهم بياورد و بعد قرارداد امضاء شده طرفين را بمجلس ببرد، كه مجلس هم معامله با اين كمپاني را تصويب نموده، كمپاني مزبور وارد عمليات شود.
در تمام مدت كابينه اول مشير الدوله، و كابينه دوم قوام السلطنه، و كابينه مستوفي الممالك و كابينه دوم مشير الدوله، و دو كابينه سردار سپه، و تا اينوقت اينكار مطرح بود، و هريك از اين چند كابينه، در نوبت خود، روي آن عمل كرده و بالاخره موفق شده بودند، كه مواد توضيحي ماده 4 را بدون ذكر اسم كمپاني، از مجلس بگذرانند و با نمايندگان كمپانيهاي آمريكائي وارد مذاكره شوند، و شرايط را حلاجي كنند و بكمپاني سينكلر تمام مواد تصويب
ص: 624
شده مجلس را بقبولانند. حتي قرارداد منظور هم بين دولت و نماينده اين كمپاني، امضاء شده و كاريكه باقيمانده، همين بود كه مجلس مواد امضاء شده بين دولت و كمپاني سينكلر را با مواد تصويب كرده خود تطبيق، و امضاء نمايد، تا كمپاني برود و مشغول عمليات شود.
حالا در اين ضمنها از طرف وكلاي باوجدان، مثل سليمان ميرزا و داستان كتابچه بغلي آقاي احمد قوام، چه تهمتها بوزراء زده و چه حرفهاي هشت من يكشاهي گفته و چه شپشكشي «1» هائي بعمل آمده، و چه جيبهائي براي اخذ و عمل دوخته و چه قصرهائي از اين دخلهاي خيالي در اسپاني ساخته شده، بماند. در سر اينكار آخر، كه جز تطبيق و مقابله مواد تصويب شده سابق مجلس، با مواد امضاء شده بين دولت و نماينده كمپاني، در كميسيون فوائد عامه مجلس، و يك بنشين و پاشو در خود مجلس، كاري نداشت، بقدري عمدا كار را معطل كردند و تشريفات براي اينكار ختم شده قائل گشتند كه از حد و حصر خارج بود. تا اينكه بالاخره، در همان روزهائيكه ديگر هيچ بهانهاي براي تعويق باقي نبود واقعه ماژور ايمبري بوقوع پيوست و هنوز كار تمام نشده، سينكلريهاي انكلسم از ميدان بدر رفته و راه آمريكا را دم دادند و ديگر بعنوان نفتخواهي، قدم بخاك ايران نگذاشتند!!
در اينجا، طبعا اين سؤال پيش ميآيد، كه آيا سردار سپه هم، در راه انداختن غوغاي سقاخانه و ماژور ايمبري، دست داشته است يا خير؟ اين سؤالي است كه جواب دادن آن، اعم از مثبت يا منفي، كار مشكلي است. از يكطرف، طبيعت اخاذ سردار سپه براي منافع دولتي، چيزي نيست كه كسي بتواند در آن ترديدي كند، و چنين طبعي محال است، كاري مرتكب شود، كه مايه برهمخوردن كار نفت شمال و فوائد بيشمار آن باشد. هوش سرشار او هم اجازه نميدهد، كه بگوئيم، مثل سپهدار اعظم، او را نفهميده با مقاصد خود همراه كرده باشند. پس با سكوت و بياقدامي نظميه در موضوع سقاخانه، و راه افتادن اين سروصدا كه جلوگيري از آن در كمال سهولت ممكن بوده و حتي طرف تحسين عقلا هم واقع ميشده، و از اين بالاتر، كتككاري ماژور ايمبري، بخصوص در نظميه كه بخوبي ممكن بود از آن جلوگيري بعمل آيد، را بچه ميتوان حمل كرد؟ و چه عذري براي آن تراشيد؟
مگر اينكه بگوئيم ذينفعها سردار سپه را سر دو راهي نيل بمقام سلطنت و برهم خوردن كار نفت شمال گير آورده و بالاخره، بعد از چك و چانه، هريك از طرفين منافع خود را منظور داشته و سكوت سردار سپه را خريداري كرده باشد. ولي در اينجا بمشكل ديگري برميخوريم و آن منحصر نبودن راه برهم خوردن نفت شمال باين طرز فجيع است.
______________________________
(1)- شپشكشي كنايه از ايرادهاي كممغز و مايه است كه در كار مهمي بجا آورند، هرقدر كار مهمتر و ايرادها بيمغز و مايهتر و غرضورزي ايرادكننده زيادتر باشد اين كنايه بموقعتر است.
ص: 625
مگر براي رئيس يك دولت، كه خود را نيمه ديكتاتور كرده و بزودي فعال مايشاء كشور خواهد شد، راه برهمزدن نفت شمال و جلوگيري از باز شدن راه و پاي آمريكائيها بايران، منحصر باين اقدام بوده است؟ مسلما خير! و با وجود وطنپرستي و ميل وافري كه سردار- سپه به بلند كردن اسم ايران و ايراني و معرفي آن بدنيا داشته است، انتخاب اين راه و اجازه دادن آن از طرف او، از جمله محالات بنظر ميآيد.
شايد در اين محاكمه، بر ضرر سردار سپه، بتوان اظهار عقيده كرده و گفت اشخاصي كه بوسيله آموزش منظم درسي، خود را نساخته و كامل نكرده، و در مكتب زندگي چيز ياد ميگيرند، محيطهاي مختلف زندگاني، بمنزله كلاسهاي درس آنها و بنابراين اخلاق جبلي آنها هم، مثل افكار مكتسبي آنها قابل تغيير ميباشد و از اين جهت، سردار سپه آنروز را، غير از اعليحضرت رضا شاه پهلوي شاهنشاه ايران فردا دانسته و بگوئيم كه در عالم سردار سپهي، آنهم در سر دوراهي نيل بسلطنت، ممكن است اين قماشكارها را هم باو قبولانده باشند. پس بازهم گناه عمده اين حادثه عجيب بگردن نقشهكشها بوده است كه با وجود داشتن راههاي ديگر، اين وسيله فجيع را كه بدنام كننده ايران و ايراني است، انتخاب كردهاند تا با يك تير دو سه نشان استعماري زده باشند. باوجوداين، كساني كه باخلاق و رويه دوره سردار سپهي اين مرد فوق العاده واقفند، اين تصور را هم باطل مي شمارند و وطنپرستيهاي سردار سپه را هم، كه بنظر بياوريم، چارهاي جز تصديق قول آنها نداريم. پس چرا باكمال قدرتي كه داشته، از اين حادثه جلوگيري نكرده است؟
«الجواد قد يكبو ...
ترقي قدرت سردار سپه بوسيله برقراري حكومت نظامي
قتل فجيع ماژور ايمبري باعث تأثر و تأسف تمام محافل تهران گشته روزنامهها مقالات مفصل، كه در ضمن حملههائي هم برله و عليه يكديگر داشت، در اين باب نوشتند، و اظهار تأسف كردند.
سردار سپه، فردا صبح حكومت نظامي در شهر اعلان نمود، و در مجلس شورايملي، رئيس مجلس تأسفات ملت ايران را از اين پيشآمد ناگوار اظهار داشته، بدولت هم تذكر داد كه در دستگيري مرتكبين، و محاكمه و مجازات آنها كوشش نمايد. آقاي ذكاء الملك، وزير امور خارجه كه در مجلس حاضر بود، نيز از طرف دولت، تأسفات خويش را اظهار و برقراري حكومت نظامي را، براي گرفتاري مرتكبين، و جلوگيري از نظاير بمجلس اعلام نموده بين مدرس كه ميخواست راجع بواقعه مزبور، بسمت ليدري اقليت و نسبت بعدم لزوم حكومت نظامي شرحي بگويد، و سيد يعقوب انوار مباحثهاي درگرفته، سيد يعقوب بعادت خود، قدري به پروپاچه سيد بزرگوار پيچيده رئيس مجلس ميان افتاد. مدرس هم حمله بحكومت نظامي را بوقت ديگر موكول كرد، و شرحي از اين حادثه اظهار تاسف نموده، و مجلس بدستور روز وارد شد. يقينا دستور روز هم همان كار واگذاري نفت به كمپاني سينكلر بوده است!
ص: 626
در صورتيكه نمايندههاي اين كمپاني شايد در اين ساعت، مشغول بستن چمدانهاي خود بودهاند كه از ايران فرار كنند.
فشار سردار سپه باقليت
ميدانيم، بعد از واقعه دوم حمل، و رأي اعتماد مجلس بسردار سپه مدرس با يك اقليت ده پانزده نفري، در حقيقت، تنها مانده و اكثر گرفتار ليوهگيهاي بيمزه سيد انوار، و هتاكيهاي خشن سيد تدين، كه هردو زيادتر از دهن خود ميخوردند، شده بود.
چنانكه بعد از واقعه قتل ميرزاده عشقي، آقاي ملك الشعراء بهار كه دوم ليدر اقليت بود، بزحمت توانست، در مجلس اجازه بگيرد، و مطالبي راجع بسلب امنيت از روزنامهنگاران طرفدار اقليت، بگويد. ولي در خارج از مجلس، كار از لوني ديگر بود، و مدرس بخوبي ميتوانست، براي سردار سپه، و برضد رفتار او جمعيتهائي نظير تشييع جنازه عشقي، برپا كند، و دماغ آقاي رئيس الوزراء را بمالد.
ولي بعد از اعلان حكومت نظامي، نظميه، كه بعنوان دستگيري مظنونين واقعه ماژور ايمبري دستش باز شده بود، عده زيادي از سردستههاي طرفدار مدرس را كه هيچ مداخلهاي هم در اين واقعه نداشتند، گرفتار حبس و تبعيد كرد، و سردار سپه را از نظائر تشييع عشقي فارغ ساخت.
افراد اقليت در محظور عجيبي گرفتار شده بودند، از يكطرف، طرفداران آنها را در خارج توقيف و تبعيد ميكردند، و از طرف ديگر در مجلس هم اگر ميخواستند شكوهاي بكنند، گرفتار رعونتهاي سيد انوار و تعنتهاي سيد تدين ميشدند، و عبث نبود كه ليدر اقليت ميخواست با برقراري حكومت نظامي ضديت كند.
استيضاح مدرس از سردار سپه
مدتي سپري شد، و روزبروز بر عده گرفتاري بيگناهان افزوده گشت. بالاخره، سيد مدرس بتنگ آمده، ورقه استيضاحي بامضاي خود و شش نفر از افراد اقليت بمضمون ذيل، برئيس مجلس تقديم داشت:
بسم اللّه الرحمن الرحيم اينجانبان، راجع بمواد ذيل، از آقاي رئيس الوزراء استيضاح مينمائيم.
1- سوءسياست نسبت بداخله و خارجه.
2- قيام و اقدام، برضد قانون اساسي مشروطه و توهين بمجلس شورايملي.
3- تحويل ندادن اموال مقصرين و غيره، بخزانه دولت.
حائريزاده- هراتي- كازروني- مدرس- اخگر- ملك الشعرا- سيد حسن زعيم.
استيضاحنامه بدولت ابلاغ، و روز استيضاح به 17 اسد موكول گرديد.
خواننده عزيز توجه دارد كه سردار سپه، چون در مجلس اكثريت داشت، از حمايت مجلس مطمئن، ولي مواد استيضاح خيلي كمرشكن بود. زيرا در ضمن اين سه ماده استيضاحنامه،
ص: 627
وقايع جمهوريخواهي، و كتككاري افراد در فضاي بهارستان، و جرح و ضرب و قتل، و همچنين حادثه ماژور ايمبري، و از همه بدتر، موضوع خزانه ماكو، و تعديات نظاميان و حبس و تبعيد بيگناهان، همه دايرهريز «1» ميشد، و اكثر آنها قابل دفاع هم نبود، و سردار سپه، كه تهيه سلطنت براي خود ميديد، البته مطرح شدن اين مطالب را در مجلس شورايملي، و مذاكره در آن را ولو اينكه منتهي برأي اعتماد هم ميگشت، براي حيثيت خود مضر ميدانست. بالاختصاص اين استيضاح هم از طرف اقليت دلسوختهاي بعمل ميآمد، كه مدرس با شهامت كه با كمال نزاكت دندان روي هيچ حرفي نميگذاشت ليدر آن و نطاقي مثل ملك الشعراء، ناطق آن و نكتهسنج پرمغزگوي سادهاي مثل حائريزاده يزدي عضو آن بودند.
براي اكثريت هم، دفاع از مواد موضوع استيضاح كار مشكلي بود، گذشته از اينكه بعضي از آنها، مانند وقايع جمهوريخواهي چيزهائي بود كه افراد اكثريت هم با سردار- سپه همدستي كرده بودند، باقي موضوعات هم، وقايع ثابت غيرقابل انكاري بشمار ميآمد كه برفرض پس از مطرح شدن، رأي اعتماد هم بكابينه ميدادند، بخورد دادن و تحليلاندن آنها بملت كار آساني نبود. آن روزها هم مثل امروز نبود، كه روز را شب و شب را روز وانمود كرده و علنا برضد ملت بتوانند قيام كنند و راستراست راه بروند. بيشرمي هم هنوز بپايه امروز نرسيده بود. بنابراين، اكثريت هم مايل نبود كه استيضاح واقع شود.
فرمايشات آقاي انوار و سيد تدين براي مرعوب كردن مدرس و در حقيقت جلوگيري پيشرسي بوده است، كه از اين پيشآمد كردهاند. پس هم دولت و هم اكثريت، اگرچه از راه ناچاري ظاهرا باستيضاح تن درداده بودند، ولي باطنا بيكار ننشسته و سعي داشتند بهر وسيلهاي كه ممكن باشد، دست و پائي زده و از وقوع آن جلوگيري كنند. بهمين جهت روزنامههاي مزدور آنها ياوهگوئي زياد ميكردند.
روز 17 اسد رسيد. وكلاي اكثريت هوچيهاي خود را، تحت امر سرهوچيها، بصحن بهارستان فرستادند، كه براي هرگونه هووجنجال و راه انداختن صداي «مرده باد زندهباد» حاضر باشند. البته نظميه هم، عدهاي ماجراجو در ميان آنها جا داده بود، كه در موارد لزوم كمك بآنها برسانند و با اين قوه منتظر ورود استيضاحكنندگان گشتند.
سردار سپه با افراد كابينه خود وارد شد. هوچيها مقداري «زندهباد» تحويل او دادند.
وكلاي اكثريت هم همگي آمده بودند. وكلاي اقليت هم، يكييكي ميرسيدند و باطاق فراكسيون خود رفته، منتظر مدرس بودند.
مدرس، از پائيز سال 1300 و بعد از ابتلاي به حصبه ضعف مزاج پيدا كرده بود.
______________________________
(1)- معركه درويشهاي سابق بشكل دايرهاي كه بساط درويش در مركز پهن و مردم دايرهوار گرد آن ميايستادند تشكيل ميشد.
«دايرهريز شدن» كنايه از اثبات امري براي عموم مردم و علي رؤس الاشهاد است.
ص: 628
گرفتاريهاي سياسي و نداشتن زن و پرستار، موقعي كه باصلاح مزاج خود بپردازد براي او، باقي نميگذاشت. اگر در نطقهاي اين دو ساله اخير او دقت شود، در ضمن سخنرانيهاي خود، از پشت تريبون هم، گاهي اظهار كسالت ميكند. بهرحال، در اين روز هم، بواسطه نكس مزاج قدري ديرتر از ساير رفقاي خود وارد بهارستان شد، ورود او تمام انظار را متوجه او كرد. جمعي، كه قبلا دستور داشتند، با فرياد «مردهباد مدرس» به سمت او هجوم آوردند. عدهاي بيطرف، بصرافت طبع، دور مدرس را گرفته و بين او و ماجراجويان حايل شدند. ولي هوچيهاي اكثريت و مزدوران نظميه، بازهم از گفتن «مردهباد مدرس و زندهباد سردار سپه» كه پشت هم تكرار ميكردند، دست برنداشتند.
همينكه مدرس جلو سرسراي مجلس رسيد، اينبار، دسته جمعي جمله «مردهباد مدرس» را تكرار كردند. مدرس برگشته بآنها گفت: چرا اينقدر بر ضرر خود اصرار داريد؟ اگر مدرس بميرد، ديگر كسي بشما پول نخواهد داد.
در حاليكه از پلهها بالا ميرفت، ماجراجويان از دم سرسرا يكبار ديگر بطور اجتماع، فرياد «مردهباد مدرس» كشيدند. مدرس كه وسط پلهها رسيده بود، رو بجمعيت كرده گفت «زندهباد مدرس! مردهباد سردار سپه!» و خود را باطاق فراكسيون اقليت رساند.
مزدوران، كه ميخواستند حق نعمت را اداء كرده و فداكاري خود را بسردار سپه كه در داخله عمارت بود، فهمانده باشند، باز جمله «مردهباد مدرس» را با صداي بلند، از صحن بهارستان، تكرار كردند. مدرس سر از پنجره اطاق خود بيرون كرده، او هم دو جمله «زندهباد مدرس، مردهباد سردار سپه» خود را جواب گفت. عدهاي از وكلاي اكثريت، كه در فراكسيون جمع شده بودند، مدرس را بباد خشونت و حرفهاي ناروا گرفتند و بعضي از آنها بسمت او حمله بردند. من از كسي نشنيدهام، ولي برحسب طبيعت يقين دارم يكي از آنها كه در اين بيمزگي از همه بيشتر افراط ميكرده است سيد يعقوب انوار بوده است.
يكي از بادنجان دورقابچينها، براي اظهار فدويت، خبر مردهبادگوئي مدرس و حمله و بدگوئي رفقا را باو، بسمع سردار سپه رساند. سردار سپه سخت از جا دررفته بجانب اطاق مدرس شتافت. دو حريف سينهبسينه مصادف شدند. اگر اشارات آقاي محمود خان انصاري در كار وارد نميشد، حتما در اين برخورد، اتفاق ناگواري ميافتاد، كه ضررش براي سردار سپه بيشتر بود. بالجمله سردار سپه، كه جلوگيري انصاري او را متوجه كرده بود، فقط با جمله «شما محكوم باعدام هستيد. شما را از بين خواهم برد» خود را تسكين داد و خشم خود را فرو برد.
اين عادت عموم نظاميان آندوره بود، كه هرجا معامله بمثل ميديدند جمله «شما محكوم به اعدام هستيد» را كه اكثر بسيار بيمورد هم بود، بر زبان ميراندند. محكوم؟
ص: 629
آنهم باعدام!، براي كدام جرم؟ و بحكم كدام محكمه؟ معلوم نبود ولي سركار افسر بدون اينكه بفهمد چه ميگويد و اندازهاي براي قلمبهگوئي خود قائل شود، اينجمله را بر زبان ميراند.
نزاع لفظي و مشاجره و ردوبدل شدن حرفهاي ناروا و توهينآميز، ميان يك وزير و يك وكيل، در داخله مجلس قابل شكايت برئيس مجلس است. سردار سپه همين كار را كرد و هيئت رئيسه، البته بايد تحقيقات مقدماتي، در اين واقعه را بر هر كار مقدم دارند. تحقيقات از شهود و چگونگي وقوع مشاجره، مدتي وقت گرفت. ظهر شد و موقع مجلس علني گذشت و استيضاح بعصر موكول گشت.
قبلا قرار بوده است كه وقتي استيضاحكنندگان، بعد از استيضاح، بمنزلهاي خود برميگردند، طرف بيمهري ملت واقع شوند، كه تلافي حرفهاي زنندهاي كه ناگزير در ضمن مذاكرات استيضاحي زدهاند، درآمده و طرفداري ملت، از رئيس الوزراي محبوب، ظاهر شده باشد. اما نايب چلوئي بدبخت، كه مامور اجراي اين كتككاري و توهين بود، خبر نداشت كه استيضاح بعصر موكول شده است و تير از شصت رفته، ناگزير به هدف ميرسيد.
بنابراين، همينكه مدرس و حائريزاده و ميرزا علي كازروني از مجلس خارج شدند، كه براي نهار، بمنزلها بروند و از جلو مسجد سپهسالار گذشته، بسمت كوچه پشت مسجد پيچيده و از جلو كاروانسراي وقفي مسجد رد شدند، ناگهان گرفتار تعرض و حمله اين مزدوران نظميه گشتند. نايب چلوي، كه رئيس جمعيت بود، سيلي بمدرس زد. ميرزا علي- اكبر كازروني چماقي دريافت كرد، كه تا چند روز بستري بود. براي حائريزاده هم، چماقي حواله شد، كه اگر بداخله خانه مظاهر پناه نبرده بود، او هم بستري ميشد، ولي در نتيجه، عمامه از سرش افتاد و بيغما رفت. از صداي هياهو، كاروانسرادار و حمالهاي كاروانسراي وقفي مسجد، كه بمناسبت توليت مدرس همه از مريدان او بودند، بيرون ريخته، كسبه خيابان هم جمع شدند. مهاجمين هم همينكه هوا را پس ديدند، فرار كردند و حاميان آقايان را بخانهها رساندند.
اين حسن خدمتها را نظميه بجا ميآورد. ميدانيم رياست نظميه، بعد از وستداهل نصيب سركار سرهنگ محمد خان آن روز و تيمسار سرتيپ محمد درگاهي امروز، شده بود.
اين آقاي سرتيپ كه اسم درگاهي را هم بعنف و تشر رفتن بآقاي دبستاني نماينده كرمان بخود تخصيص داده است، همانست كه در كودكي، هنگاميكه در مدرسه علميه درس مي- خوانده، در سر هر كار پوچي براي رفقاي خود چاقو ميكشيده و بهمين جهت، در مدرسه بمحمد چاقو ملقب شده بود و بعدها هم، ماجراجوئي او با سرلشگر ضرغامي، موجب خانهنشيني او گشته است. اين سركار، يا تيمسار در رياست نظميه خود، در اين شهر از ايندسته گلها زياد بآب داده و بجاي كلاه، از اين قبيل سرها، براي صاحب كار خيلي برده است.
ص: 630
گرفتاري محمود بيچاره، بجاي اصغر قاتل بروجردي، يكي از هزار فقره فجايع عمليات اوست. انتصاب اين شخص ماجراجوي بيپروا، كه در كارهاي او ابدا وجدان و انصاف راهي نداشته است، بعقيده من يكي از گناهان نبخشيدني سردار سپه است، كه نام بلند رضا- شاه پهلوي را كوچك ميكند.
باري، عصر بساعت مقرر، مجلس براي استيضاح منعقد شد، وزراء و وكلا هريك برجاي خود قرار گرفتند. مؤتمن الملك رئيس مجلس بذيل ورقه استيضاح نظر افكنده، علي المعمول، اسم اولي و دومي و سومي و چهارمي و پنجمي را، يكي بعد از ديگري خواند. همه غايب بودند. باسم ملك الشعرا رسيده آقاي بهار از جا برخاست و بعد از تشريح واقعات قبلي، كه موجب استيضاح شده و اوضاع امروز صبح بهارستان در داخله مجلس، و واقعات بعدازظهر پشت مسجد، گفت: رفقاي من در آن اطاق نشسته، مرا فرستادهاند از مجلس استفسار كنم كه با اين وضع، براي ما چه تأميني در كار است كه بتوانيم مطالب خود را بگوئيم؟
سليمان ميرزا، كه از هول حليم توي ديگ افتاده و تصور ميكرد، كه استيضاح بهمين چند كلمه سرش هم آمده است، برخاست و بيانات ملك الشعراء را بپنج قسمت كرد و هريك را بجملههاي خارج از موضوع و سفسطههاي معمولي خود، بحساب خودش جواب داد.
ولي در حقيقت هيچيك آنها جواب ملك الشعراء نبود. ملك الشعراء گفته بود، در داخله مجلس بمدرس توهين شده، اين آقا جواب ميگفت نظم داخلي مجلس با رئيس مجلس است.
ملك الشعراء گفته بود، در بيرون با چوب و چماق بما حمله كرده، دست كازروني را شكستهاند اين آقا ميگفت، جلوگيري آن با دولت است و هيچ نميخواست خودش را آشنا كند، كه جمعيت صبحي را خود ايشان و دولت، براي توهين و مرعوب كردن مدرس، برانگيخته و چماق لوهاي بعدازظهر را هم دولت به كتككاري واداشته است و چون سليمان ميرزا به تصور اينكه استيضاح بهمين مختصر ورگذار شده است، در آخر نطق خود افزوده بود: راي با آقايان است.
رئيس مجلس براي توضيح گفت اين يك مقدمهايست، كه ايشان، ملك الشعراء، براي استيضاح خود قرار دادند. هنوز وارد استيضاح نشدهاند.
سپس، ملك الشعرا برخاست، و بعد از رد پرچانگيهاي سليمان ميرزا، بطور كلي گفت من استيضاحي نكردم. فقط گفتم با اين وضع ما امنيت نداريم، و پرسيدم آيا ميتوانيد مصونيت ما را قبول كنيد؟ اگر ميتوانيد، بيائيم حرفهاي خودمان را بزنيم و الا برويم خانههامان!
در اينجا باز خلط مبحث بميان ميآيد. چند نفر، از جمله سيد يعقوب كه ميخواست در بادنجان دور قابچيني از سليمان ميرزا عقب نيفتد، مطالب بيموضوعي پيش آورد، و بالاخره رئيس، بتنفس خاتمه باين پرچانگي داد.
ص: 631
در جلسه بعد از تنفس جناب آقاي بهار گفت، من برفقا مذاكرات مجلس را گفتم: آنها ميگويند، با وضعيت حاضر، ما تأمين نداريم، و استيضاح خود را مسكوت ميگذاريم، و از مجلس خارج شد.
بازهم پرچانگي زياد شد. بالاخره سردار سپه تقاضاي رأي اعتماد كرد، و بالاتفاق رأي اعتماد باو دادند!
از صورت مجلسي كه من تحتنظر دارم، معلوم نميشود، كه وجيه الملهها، مانند مشير الدوله و مستوفي الممالك و تقيزاده و دكتر مصدق و حسين علا هم در اين جلسه حاضر بودهاند يا نه؟ ولي در هرحال، رأي اعتماد باتفاق آراء بوده است!
معهذا بعد از اين استيضاح مسكوت عنه، در رفتار عمال سردار سپه، چه در داخل و چه در خارج مجلس؛ نسبت باقليت، في الجمله تعديلي حاصل شد. سردار سپه هم در كابينه اصلاحي بعمل آورد. آن يكنفر سوسياليست، ميرزا قاسم خان صوراسرافيل، كه كفيل وزارت داخله بود، و مستشار الدوله و مدير الملك و معاضد السلطنه از هيئت وزراء خارج، و اديب السلطنه و سردار اسعد و مشار الملك و سردار معظم، تيمورتاش وارد كابينه شدند. فروغي وزير ماليه، و مشار الملك بجاي او وزير خارجه شد، و سردار سپه هم، بعد از چندي براي تمشيت كارهاي لرستان سفري بآنجا كرده، مقدمات برهمزدن كميته قيام سعادت را فراهم ساخت.
خوزستان
خوزستان امروز، كه قديم هم همين اسم را داشته است، از چند قرن پيش در دفاتر دولتي و افواه عامه، تغيير اسم داده، باسم عربستان موسوم گشته بود. تسميه اين محل بعربستان بمناسبت قبايل عربي زباني بود، كه از ازمنه قديمه در اين ناحيه ساحلي خليجفارس و شط العرب سكونت داشتند. در ميان اين قبايل، دو قبيله بني طرف و بني كعب، از ساير طوايف، پرعدهتر، و بنابراين قويتر بودند. از مدتي پيش، رياست اين ايرانيهاي عربي زبان، با شيوخ آل محسين، از طايفه بني كعب، كه شيخ خزعل، آخرين آنها بشمار ميآيد بوده است، رياست اين شيوخ ميراثي بوده، ولي همينكه شيخوخت يكي از افراد خانواده مسلم ميگشته، از طرف شاهان ايران، فرماني هم براي تأييد اين رياست صادر ميشده است.
خوزستان، در دوره باستاني، تا قبل از استيلاي عرب بر ايران، آبادترين ايالتهاي ايران بشمار ميآمده است. گذشتن رودهاي پرآب كارون و كرخه از اين ناحيه، و سدهائي كه ساسانيان در چند نقطه از مسير اين دو رود ساخته، و آب آنها را باراضي سوار كرده بودند، اين ناحيه را حاصلخيزترين ايالات ايران كرده بود، شاهان ساساني سالي چند ماه، دربار با عظمت خود را در قصرهائي، كه در نواحي مختلفه اين ايالت ساخته بودند، برپا ميداشتند.
بعد از استيلاي عرب بر ايران، تا وقتي سدهاي دوره ساساني برپا بود؛ بازهم آبادي اين ناحيه برقرار بود. ولي كمكم، سدهاي رود كارون و كرخه هم مثل قصرهاي
ص: 632
شاهان قديم، روبخرابي گذاشت، و خوزستان از آبادي و تمدن ادوار قبل افتاد. مزارع نيشكر و گندم و حبوبات آن، بصحراي لم يزرع مبدل، و سنگهاي شكرسائي، در زير خرابههاي كارخانههاي قندريزي، مدفون گشت، و در همين اوان بود، كه اسم اين ناحيه زرخيز بعربستان تغيير پيدا كرد، و واقعا مثل عربستان، وادي فقر شد «1».
شايد بتوان يكي از جهات خرابي خوزستان را وجود يافتن همين طوايف عربي زبان و رياست شيوخ آنها در اين ناحيه، و در حقيقت عربستان شدن آنجا دانست. زيرا نفوذ اين شيخها و رؤساي طوايف تحت امر آنها هميشه مانع نفوذ دولت در آنجا بود. اين شيخها هم توجهي بتربيت افراد نداشته، و پاپي آبادي كشور نبودند، بلكه ناحيه تحت امر خود را كه در جنوب خوزستان، و نزديك ساحل شط العرب، و خليجفارس بود خرابتر ميخواستند تا علاقه دولت را از آنجا قطع كرده، و بلامزاحم، و بيموي دماغ «2» بدوشيدن افراد طوايف همجوار، كه تحت سرپرستي آنها بودند مشغول باشند.
از دوره مغول ببعد، و مدتي قبل از آن، در هيچيك از قشونكشيهاي ايران اسمي از قشون خوزستان نيست، و اگر در اين اواخر گاهي هم حاكمي فوجي از اهالي تشكيل ميكرده، از همان حولوحوش شوشتر و دزفول بوده، و قلمرو حكام عربستان هم بهمين حدود منتهي ميگشته، و با شيوخ قبايل عربي زبان، كه قدرت آنها در جنوب و نزديكتر بسواحل شط العرب و خليجفارس بوده، كاري نداشتند. اين شيخها هم فقط در موقع ورود حكام، بوسيله مراسله تبريك ورودي گفته، و بفرستادن هديهاي اكتفا ميكردند. بطوريكه جزئي ماليات ايلي آنها هم، بوسيله جمعآوري چريك، و روانه كردن تيپ و توپ از آنها وصول ميگرديد. ماليات عربستان نقدي، و با ماليات ايلي اين طوايف، در اواخر ناصر الدين- شاه، كه مالياتها نسبة زيادتر شده بود، بيشتر از هشتاد هزار تومان نبود.
اگر باصل و ريشه خانوادههاي امروز تهران مراجعه كنيم، ميبينيم از تمام نواحي ايران رجالي در پايتخت وجود داشته، كه امروز ارباب حل عقد كشور از بقاياي همان خانوادهها هستند، ولي در ميان رجال دوره قاجاريه، حتي زنديه و افشاريه، سهل است صفويه هم، اسم يكنفر شوشتري يا دزفولي يا خوزستاني را در نظر ندارم، كه شنيده يا ديده باشم، و اين خود دليل باهري بر بياهميتي اين ناحيه زرخيز، در دورههاي اخير بخصوص دوره قاجاريه است.
دولت ايران، در دوره قاجاريه، از عربستان و بختياري، يكواحد حكومتي ساخته و اكثر، حاكم عربستان بر ايل بختياري هم حكومت ميكرد؛ زيرا قشلاق ايل بختياري تا مال امير عربستان ممتد ميگشت، و خوانين اين ايل در مال امير املاك مزروعي هم براي
______________________________
(1)- شايد يكي از جهات عربستان شدن خوزستان رقابت صفويه يا سلاطين عثماني باشد كه خواستهاند بگويند كه اگر شما بر عرب و ترك حكومت ميكنيد، ما هم بر ترك، فارس و عرب حكومت ميكنيم. اگر شما عربستان داريد، ما هم داريم.
(2)- موي دماغ كنايه از مزاحم است.
ص: 633
خود دست و پا كرده، و بنابراين، با شيخهاي عربستان رابطه و دوستي داشتند، و حق همسايگي را نسبت بيكديگر مراعات ميكردند. از وقتيكه ظل السلطان حاكم اصفهان شده بود، چون بختياري بيشتر سروكارش با اصفهان بود، حكومت اين ايل هم، جزو حكومت اصفهان، و از اين راه هم مقداري از اهميت حكومت عربستان كاسته شده بود.
يكي ديگر، از جهات خراب ماندن عربستان، بيراهي بود. نزديكترين راه خوزستان بتهران همين راهي است كه پهلوي مرحوم از ميان كوههاي لرستان بآنجا كشيده و بوسيله اين شوسه، بروجرد را بخرمآباد، و خرمآباد را باهواز، و اهواز را بآبادان و خرمشهر وصل كرده است. در ادوار قبل اين راه وجود نداشت، و وجود ايلات لرستان در سر اينراه هم، مانع بزرگي براي رابطه شمال كشور با اين ناحيه زرخيز بود. از كوههاي بختياري هم ممكن بود بعربستان بروند، ولي اين راه هم در تصرف ايل بختياري و بهمين جهات بود، كه فرستادن قشون بعربستان، و اداره كردن آنجا، براي دولت ايران جزو خواب و خيال بشمار ميآمد. حتي، ميتوان گفت كه صفويه هم بجهت همين دو محظور بوده، كه پاپي آبادي خوزستان نشدهاند، و الا چگونه ممكن است كه شاه عباس كبير كه بندرعباسي را آباد ميكند، بآبادي اين ايالت، كه از حاصلخيزي و عايدي سرشار آن، داستانهاي افسانه مانند در تواريخ مندرج است، عنايتي نكند و با وجود نزديكي باصفهان يكقدم در اين راه برندارد.
ايرانيان بايد ضجهمويه و گريهزاري را براي بيخانمان شدن، يا بهتر بگويم خانمان پيدا كردن الوار كنار گذاشته، و بجاي آن هزار رحمت بر آن كسي كه اين خار آبادي را از سر راه خوزستان كنده است، بفرستند، و از تمام نواحي كشور بسمت خوزستان رو آورده، بزودي اين ايالت زرخيز را آباد كنند، تا حق اين خدمت بزرگ مرحوم رضا شاه پهلوي را بجامعه ادا كرده باشند. بخصوص كه عبور خط راهآهن سرتاسري هم، راه آبادي را براي آنها سهلتر، و وسيله آن را موجودتر كرده است.
شيوخ عربستان
خواننده عزيز، از خلال مندرجات سه صفحه گذشته، وضع شيخهاي عربستان را البته استنباط كرده، و ميداند كه عامل عمده خرابي خوزستان قديم اين آقايان شيوخ بودهاند، كه با افراد رؤساي تيرههاي تحت امر خود راه آبادي اين ناحيه زرخيز را بر ساير ايرانيان سد ميكردند و بدولت راه نميدادند كه وسائل عمران آنجا را بدسترس مردم بگذارد، سهل است، آنچه هم از قديم داشته است، خراب و ويران كرده، و از اراضي اين ناحيه، صحراي لم يزرعي ساخته بودند، كه بز و شتر خود را آزادنه در آن بچرانند، و بزندگاني خانه بر دوشي خود ادامه بدهند.
رفتار اين شيوخ، با زيردستان بسيار ظالمانه، و بسا اتفاق ميافتاده، كه يك عشيره و تيره در مقابل طمع شيخ الشيوخ، از هستي ساقط، و سرجنبانهاي آن مقتول، و اموال آنها مصادره ميشده است. ساير ايلات ايران سوارهائي بدولت ميدادند، و از اين راه گاهي
ص: 634
رؤسا مصارفي داشتند. اين شيخها از اين مخارج هم آسوده بوده، آنچه از افراد بعنوان ماليات ميگرفتند، براي خود جمع ميكردند، و اگر هم سوار و تفنگچي استخدام ميكردند براي چپو و غارت ساير تيرهها بود.
شيخ الشيوخ شدن، براي شيخهاي تيرههاي جزو، منتهاي آرزو بود، و البته هيچيك از آنها از جد و جهد در اين راه، كوتاه نيامده، و همواره در صدد بند و بست با رؤساي ساير عشيرهها بودند، و شيخ الشيوخ وقت هم چون ميدانست، كه اگر مدعيها موفق شوند از همان عذابهائي كه خود در ساليان دراز بآنها چشانده، براي خودش حاضر و مهيا است، براي تحليل بردن قواي اين بندوبستها از هيچگونه اقدام مضايقه نداشت و تا ميتوانست بين عشاير و تيرهها نفاق، و آنها را بجان هم ميانداخت، و بدست خود آنها را معدوم ميكرد. رفتار شيخهاي جزو هم، نسبت برؤساي عشيرهها، و رويه اين رؤسا هم نسبت بسر طايفهها، بهمين منوال بود.
زندگي خانه بر دوشي و بياستقرار را كه خواننده عزيز بر اين وضع ناهنجار ظالمانه رؤسا، نسبت بهمديگر، بيفزايد حال افراد بدبخت را ميتواند، نزد خود مجسم كند. يك مشت لوت و عور، كه جز يك عبا پوشش، و جز يك لقمه نان جوين غذائي نداشتند در بيابانها در تك و دو، و بدزدي از مال يكديگر مشغول بودند.
معلوم است، از دانش و بينش و تربيت و تمدن و رحم و انصاف، حتي در رؤسا و شيوخ هم نشانهاي ديده نميشد، و قتلهاي فجيع، و نهب و غارتهاي مهيب، از عاديات بوده، نزاعهاي خانوادگي شيخ الشيوخ را هم، كه گاهي پسر بر پدر، و برادر، بر برادر ميتازد، و كار او و كس و كار او را ميسازد، بر اين جمله بيفزائيد، تا اوضاع اجتماعي اين اعراب را به تصور درآوريد.
شيخهاي وابسته شيخ الشيوخ، بيشتر در حاشيه يمين و يسار رود كارون، املاك مزروعي هم براي خود دست و پا كرده بودند، كه بعلت گودي رود، بوسيله چرخهاي دستي و ندرتا گاوي، آب را، دلودلو، بالا آورده، صيفي را باين وسيله، و شتوي را بوسيله باران ميپروراندند، و گندم و جو و حبوباتي بعمل ميآوردند، ولي سكنه اين دهات هم، از حيث زندگي، مثل همان خانه بر دوشهاي بيابانگرد، و از كليه وسائل تنعم و رفاه محروم بودند.
شيخ الشيوخ، در كنار محمره و دوره آبادان، براي خود، نخلستانهائي ايجاد، و يا از سايرين غصب كرده بود، كه آبياري آنها، بوسيله جزرومد دريا و فشاريكه از اين جزرومد، بشط العرب و كارون و بهمنشير وارد ميآيد، خودبخود صورت ميگيرد، و در محمره و فيليه، ابنيه و قصرهائي هم براي خود ساخته، و در آنها وسائل تفريح و عيش خود را فراهم آورده، و در اطراف قصر او هم، حولوحوش او عماراتي ساخته، و دكان و بازاري جهت خريد و فروش، ايجاد شده، و قصبه دو سه هزار نفري بوجود آمده بود.
ص: 635
همچنين در نقطه ديگر، در مسير رود كارون و در مركز خوزستان، قصبه ديگري بود كه شيخ جابر، پدر شيخ خزعل، آخرين شيخ عربستان بر آبادي آن افزوده، اسم آنرا براي دلخوشي ناصر الدينشاه، ناصريه (اهواز امروز) گذاشته، و در آنجا هم، لوازم زندگي شهري بسيار ناقصي بوجود آورده بود.
حكام عربستان، كه در دزفول مركز حكومت خود را پهن ميكردند، رابطه منظمي با شيخ محمره نداشتند، و چنانكه اشاره شد، منتها التفاتي كه شيخ درباره آنها مبذول ميداشت، تبريك و ارسال هديهاي در بدو ورود بود. حكمرانان عربستان، بخصوص در دوره مظفر الدين شاه و شيخوخت خزعل، ندرتا اجازه حاصل ميكردند، كه مسافرتي بقلمرو شيخ بنمايند، و اگر گاهي اين خوشبختي براي يكي از آنها حاصل ميشد، پيشكار شيخ از حكمران والاشان پذيرائي كرده، و در ناصري چند شبي را ميگذراند، و قرار بده و بستان مالياتي را گذاشته، و مراجعت مينمود، يا اگر بپارهاي از ملاحظات از قبيل شاهزادگي، يا توصيه خارجي، حاكم طرف توجه بود يكي دو شبي، در ساحل محمره، در كشتي كه روبروي قصر شيخ در شط العرب لنگر انداخته بود مهمان ميشد، و بسته باهميت حاكم، احتراماتي از طرف شيخ نسبت باو بعمل آمده، و يك چند صد ليرهاي هم، كه شيخ بعنوان انعام ميداد، و حاكم باسم پيشكش ميپذيرفت، در كار بود.
البته در اوار قبل، شيخهاي محمره، يا شيخ الشيوخ اعراب خوزستان، اين دم دستگاهها را نداشته، و زندگانيشان ده نه باقي شيخها و رؤساي طوايف بوده، و خانه بردوشي ايلاتي را ترك نگفته بودند، و اگر پارهاي از حكام عربستان زيركي و زرنگي داشته و مجالي بدست ميآوردند، بوسيله نفاق بين رؤساي عشاير و مدعي تراشي براي شيخ ميتوانستند كاملا آنها را سروكيسه «1» كرده، و اندوختههاي آنها را بلطائف الحيل استنقاذ، و سبيلي چرب نمايند «2».
ولي در اين اواخر، كه راه و پاي انگليسها در خليجفارس باز شده، و بسنت سنيه بالش نرم «3» استقلال زير سر شيخها ميگذاشتند، در طرز فكر و روحيه و زندگاني آنها هم
______________________________
(1)- شستشوي كامل در حمام را سروكيسه كردن ميگويند، زيرا اين شستشو مستلزم كيسه كشيدن هم ميشود. چون در دوره سابق اكثر سرها را كلاه يا بعضا ميتراشيدند و اين پيرايش هم هروقت حمام ميرفتند بعمل ميآمد باينجهت سر را هم بر كيسه افزوده و شستشوي كامل را سرو كيسه كردن ميگفتند. امروز ديگر اين فعل مركب بمعني تمام كلمه مورد استعمال ندارد، زيرا كسي، بالاختصاص در سر حمام سر نميتراشيد، ولي معني استعارهاي آنكه عبارت از وركن كردن و منشاء چيزي را از كسي استنقاذ كردن است در اصطلاح عاميانه رواجي دارد.
(2)- چوب كردن سبيل كنايه از استفاده است و اگر استفاده نامشروع باشد بيشتر با اين كنايه تناسب دارد.
(3)- اگر زيرسري نرم نباشد، البته خواب راحت نيست، خواب ناراحت هم البته با رؤياي خوش توأم نخواهد بود. بالش نرم زير سر كسي گذاشتن كنايه از وعده خوش باو دادن است.
هرقدر وعده كمتر قابل وفا باشد كنايه بموردتر است.
ص: 636
تغييراتي حاصل شده، و شيخ خانه بردوشي پدران را كنار گذاشته، و براي خود قصر و دم دستگاهي راه انداخته، و مثل امام مسقط و شيخ كويت ... اين آقا شيخ هم، لقب شيخ محمره را براي خود اتخاذ كرده بود.
شيخ خزعل
شيخ خزعل كه آخرين شيوخ عربستان ايران بشمار ميآيد بعد از آنكه در 1314 قمري، غفلتا بر سر برادر خود، شيخ مزعل، كه بعد از شيخ جابر پدرش، شيخ محمره بود، ريخته و او را با عدهاي از بزرگان و كس و كار آنها بقتل آورد، توانست خود را شيخ محمره كند، و بعدا فرمان اين شيخوخت را نيز، از دربار مظفر الدين شاه بگيرد. روابط اين شيخ با مركز عاقلانه، و براي صدر اعظمها هديههائي ميفرستاد، و در مقابل بمناصب و امتيازات دولتي، از قبيل لقب نصرت الملكي و نشان شير و خورشيد و از اين قماش زنگ و زنجيرها و بند و بساطها، نايل ميآمد، و با مركز بيشتر از اسلافش رابطه پيدا كرده، و با يكي از شاهزادهها، حاجي سيف الدوله نواده فتحعليشاه، هم وصلت نموده، دختر او را به خانه آورده بود، ولي ماليات، همان ماليات قديمي، و از اين حيثها، تفاوتي در كار نيامده بود. دولت هم كه ضعف و بيچارگي خود را در مقابل او ميديد، بهمين اندازه، كه براي وصول اين بيست سي هزار تومان، مخمصه و عذابي نداشته، و حاجي رئيس التجار، پيشكار شيخ حساب مالياتي را با حاكم عربستان بيسروصدا واميبندد، قانع بود، و ضمنا از هداياي شيخ هم، كه مثلا در شب عيد نوروز و نظاير آن بشاه و صدراعظم ميرسيد، خود را خوشدل مينمود.
بيبندوباري دوره مظفر الدين شاه، و اعطاي امتياز نفت جنوب بدارسي انگليسي و زياد شدن سروكار انگليس باعمال محلي، موجب ترقي مقام اين آقا شيخ شد. از يكطرف دولت ايران چون حفظ انتظامات و اموال كمپاني دارسي را تعهد كرده، و بايد لوازم كار و آذوقه عمله و رفاه سرعمله و مهندسين و ادارات تابعه آنها را فراهم كند، ناگزير بود كه از شيخ خزعل بيشتر ملاحظه، و او را در دست داشته باشد، و از طرف ديگر، انگليسها كه شيخ را داراي قدرت و تسلطي در ناحيه عمل خود ميديدند، بيشتر او را روبخود ميكردند، و بالش استقلال زير سر او را نرمتر از زير سر پدر و برادرش مينمودند.
شيخ خزعل، ديگر مثل اسلاف خود، شيخ بيابانگرد و رئيس عشاير لوت و عور خوزستان نبود بلكه خود را، مانند چندين نفر از اين اميرهاي نيمهمستقل خليجفارس كه بسعي و اهتمام انگليسها برضد حكومت عثماني تراشيده شده بودند ميدانست. براي خود دسته موزيك نظامي و عده كافي مردان مسلح تدارك ديده، دستگاه مفصلتري بهمزده بود. محصول نخلستانهاي خود را، بقيمت خوب بانگليسها ميفروخت. و اسلحه و لوازم از آنها ميگرفت، و كمكم بواسطه همين نفوذ معنوي، رشته تجارت خوزستان را هم در دست گرفته، از اين راه نيز، فوائد بيشمار ميبرد. املاك خود را آبادتر ميكرد و در بصره روبروي محمره هم نخلستانهاي زيادي بهم زده، و ثروتش روزافزون زياد ميشد.
ص: 637
در اين ضمنها، مشروطه هم رسيد، و ضعف دولت مركزي نمايانتر گشت. اين آقا شيخ هم از خدا خواست، و از اداي همان بيست سي هزار تومان، ماليات ساليانه عهد دقيانوس هم استنكاف كرد. حكام عربستان هم جز مماشات با او چارهاي نداشتند، بدرجهاي كه شيخ، با برقراري ادارات از قبيل گمرك و ماليه و عدليه در ناصري و محمره هم، ضديت نميكرد، زيرا از اين ادارات كاري برنميآمد. نفوذ شيخ بالاتر از آن بود، كه اين بازيچهها در حوزه شيخوخت او بود و نمودي داشته باشند. آقايان رؤساي ادارات، در قلمرو شيخ و حتي حكام عربستان هم، چشمشان بعطاياي شيخ بيشتر از حقوق اداري بود.
هرقدر كار نفت اهميت پيدا ميكرد، بهمان اندازه بر اهميت وجود شيخ كه لولههاي نفت از مسجد سليمان تا آبادان مستحفظي جز او نداشت، ميافزود. شيخ هم، در اين ميان، خر خود را دوسره كرايه بسته، هم بر سر دولت ايران منت ميگذاشت و هم انگليسها را تا حدي باجگذار خود كرده بود. هرچندي يكبار سفري هم بتهران ميكرد، و دوستان يا بهتر بگويم، جاسوسهائي بين نيمه رجال تهران براي خود دست و پا ميكرد كه اخبار مركز را براي او بفرستند تا در روابط خود با انگليسها بداند چه ميكند.
البته ديگر آقا شيخ بداشتن مقام ميرپنجي و لقب نصرت الملكي اكتفا نكرده، در زمان مظفر الدين شاه، امير تومان، كمكم سردار و سردار ارفع، و در دوره مشروطه، سردار اقدس شد، و بتمام امتيازات دولتي، از قبيل شمشير مرصع و تمثال و حتي نشان اقدس هم، نائل آمده بود.
در سفرهائيكه سلطان احمد شاه، در رفتن يا برگشتن فرنگ، عبورش از كنار محمره ميافتاد، شيخ پذيرائيهاي شايان از شاه كرده، و بوسيله تقديميهاي خود اعليحضرت را كاملا طرفدار خويش نموده، و در آن واحد، از بستن قرارداد محرمانه با انگليسها راجع باستقلال خود، با قيد اينكه اگر از طرف دولت ايران تعرضي باو بشود، از او حمايت خواهند كرد، نيز كوتاه نميآمد؛ ولي انگليسها، البته از اين قرارداد، حرفي نزده، و همواره مقاصد شيخ را در نزد دولت ايران از راه حفظ لولههاي نفت، پيش ميبردند. دولت ايران هم، كه همراهيهاي انگليسها را باو ميديد، و تباني محرمانه را حدس ميزد، اينقدر ناشي نبود، كه با شيخ سختگيري را بدرجهاي برساند، كه انگليسها حمايت خود را نسبت باو علني كنند، و با «كجدار و مريز» با شيخ، بطور مسالمت، ورگذار ميكرد. اما در اين مسالمت، هميشه نفع با شيخ بود. دولت ايران هم، با اين وضع چارهاي جز مماشات نداشت، و با سيلي صورت خود را سرخ نگاه ميداشت.
كميته قيام سعادت
قوام الدوله (شكر اللّه صدري) كه يكي از درباريان مظفر الدين شاه، و در دوره مشروطه، يكي از وجوه آزاديخواهان، و اعتدالي بوده و در اين اواخر با مدرس همكاري ميكرد، در دوره پنجم از وكلائي بود، كه بسعي خزعل انتخاب، و چنانكه ديديم رابط بين دربار و مدرس شده بود. البته، يكي از لوازم وكالت، ولو براي داشتن زمينه براي
ص: 638
ادوار بعد هم باشد، بدست آوردن دل موكلين است، و چون در وكالت قوام الدوله، حقا موكلي جز شيخ خزعل در كار نيست، رابطه را بطور كامل در دست داشته و احيانا از خبرهائيكه بدرد شيخ ميخورده است، او را بينصيب نميگذاشته و گاهي هم شيخ در بعضي از مطالب كه توجه او را جلب ميكرده، نوشتن بعضي اخبار را از وكيل خود ميخواسته، و وكيل و هم در برآوردن اين حاجت موكل، بذل جهد مينموده، و بنابراين شيخ خزعل از اوضاع تهران، و ضديت اقليت با سردار سپه، و دل خوني سران آزاديخواه از رفتار زننده او، بخصوص از چگونگي جمهوريخواهي قلابي، و اينكه بتدبير مدرس تير سردار سپه بسنگ خورده، و به جزئيات و اسرار واقعه، آگاه بوده است.
از طرف ديگر، ميدانيم شيخ خزعل در اين مدت بيست ساله مشروطه، يكدينار ماليات نداده، و پيش خود بدهي خود را از بابت حفظ لوله نفت، محسوب و پابپا ميكند، ولي دكتر ميليسپو، با زور سردار سپه، باو فشار وارد آورده و در حدود نيم ميليون تومان از او مطالبه دارد. البته، بعد از تصفيه اين حساب، حسابهاي ديگري هم، از قبيل افزايشي كه در اين پنجاه شصت ساله حقا بر عهده شيخ وارد ميآمده، پيش خواهد آمد و مأمورين ماليه و ساير دواير نيز، پشت سر هم ميرسند، و پادگانهاي قشون و پستهاي امنيه عنقريب حتي در محمره و پشت گوش او هم، برقرار خواهد شد، و دست و پاي نفوذ او را خواهد بست، و تمام اين پيشآمدهاي ناگوار، و نتايج بعدي آنها، از وجود سردار سپه و ضديت با او در مزاج شيخ مستعد است، و حساب كار را پيش خود كرده، و ميداند كه اگر يك ميليون هم، در راه كندن سردار سپه، و از ميان بردن اين بساط خرج كند، جاي دوري نرفته، و فائده حالي و مآلي آن بحال او بيشتر از اين وضع است.
از طرف ديگر، مدرس هم در مركز، گرفتار اكثريت چماقلوئي شده است، كه بعد از همه جمهوريخواهيها و كتككاريهاي عمومي و خصوصي، بدون هيچ ملاحظه و و پروائي، رأي اعتماد بكابينه سردار سپه ميدهد، و مستقيما بطرف ايجاد ديكتاتوري پيش ميرود. البته چند نفر وجيه المله بيدست و پا هم هستند، كه برضد اين مقصودند ولي از آنها چه برميآيد؟ درست است، كه سردار سپه مملكت را منظم و قدرت دولت را در همه جا برقرار كرده است، ولي از خود اين قدرت بايد بيشتر ترسيد. زيرا عامل آن مرد بيباكي است، كه بهيچجا و بهيچچيز، پابند نميكند. جلو جمهوري او را گرفتيم با اين سروصداهائي، كه روزنامههاي طرفدار او، برضد قاجاريه برپا كردهاند اگر خواست تاج و تخت را تصرف كند چه بايد كرد؟
البته مدرس با شكر اللّه صدري، همكار و همفكر خود، اين مطالب را مذاكره كرده و قوام الدوله هم، مستعد بودن شيخ خزعل را براي قيام برضد سردار سپه، باو فهمانده و مدرس اجازه مذاكره با او را باو داده و ناگزير، بعد از رسيدن جواب مساعد از طرف شيخ خزعل، با دربار هم در اين بابها مذاكراتي شده، و وليعهد هم اين جمله را پسنديده است، و بالجمله اين مقدمات سبب شده كه مدرس هم، نامه ذيل را براي اطمينان شيخ خزعل، بفرستد.
ص: 639
نامه مدرس به خزعل
«عرض ميشود، انشاء اللّه تعالي، مزاج شريف عالي، قرين سلامت است بحمد اللّه حال مزاجي حقير هم، سلامت ميباشد، و عليرغم معاندين هنوز زنده هستم، و بقدر مقدور، وظايفي كه بحقير تحميل شده، در انجامش غفلت نميكنم. اختلافات و مناقشات روزبروز بيشتر ميشود، و همانطوري كه اطلاع داريد، براي نابودي و مرگ حقير جديتهاي بياندازه ميكنند، و بتقديرات خداوند متعال عقيدهمند نيستند. «ان اللّه قادر علي ما يشاء» «1»
مطلب تازهاي ندارم، براي شما بنويسم گرفتاريهاي مجلس، فراغتي براي ما باقي نگذارده، و زدوخورد با رضا خان اوقات حقير را مشغول نموده است، كه مجال زيادي براي اطاله زريعه ندارم. البته جناب قوام الدوله شما را هميشه از جريانات مركز مطلع ميكند، و مطالب لازمه را بجنابعالي تذكر دادهاند. همانطوريكه سابقا در كاغذ ايشان چند سطري نوشته بودم، بايد براي مراجعت شاه اقدامات مؤثري بشود.
اين نقشه، البته در اينجا طرحريزي شده است فقط اين عمل بايد با ملاحظه انجام شود.
من دو سه مرتبه اين موضوع را بشما نوشتهام، كه اهالي تهران عموما بشما بدنظر هستند و سوابق شما در مملكت خوب نيست، و همه مردم نسبت بشما، حس تنفر و انزجار دارند. عليهذا اگر خواسته باشيد سابقه شما فراموش شود، بايد با كارهاي خوب، و عملياتي كه بدرد مملكت و ملت بخورد، گذشتههاي خود را جبران نمائيد، امروز هم همان موقع است، كه بمعرض امتحان درآمدهايد، يعني وجوه ملت و مشروطهخواهان حقيقي، از جنابعالي امتحان ميكنند. البته اين امتحان، اگر از آب درست بيرون آمد، قهرا تخفيف سيئات اعمال است، كه ممكن است گذشتههاي شما را جبيره نمايد، و الا با حرف نميشود مردم تهران را گول زد.
عجالتا اين شخص، كه بملاقات سركار ميآيد، شخص معتمد مطمئني است، كه كمال اعتماد را باو داريم، و هرچه ميگويد، از قول ماهاست، و تماما صحيح است، و حقيقة اگر حاضريد با فكر ما كمك باشيد، موقعش رسيده است. البته عيبهاي سياسي آن را خود ما، در مركز شايد بتوانيم اصلاح كنيم. يعني شما بايد سعي كنيد، كه شاه را بمحمره وارد كنيد، و اگر نخواست برگردد، و يا نتوانست مراجعت كند، مملكت وليعهد قانوني دارد، بايد او روي كار بيايد، و سياست اين قسمت البته حل ميشود.
مقصود اينست، مطالب را نماينده ما بشما حالي خواهد كرد. آقاي قوام الدوله هم مشروحا مينويسد، و اميدوارم، انشاء اللّه الرحمن، مطالب و دستوراتي كه بشما گفته ميشود، با ملاحظه كليه مقرراتي كه قوانين مملكت را لكهدار ننمايد، بموقع عمل خواهيد گزارد. و اين نكته را هم البته در نظر بگيريد، كه سياست بختياريها مبتذل است، و چيزهاي ديگري هم هست، كه فرستاده ما جنابعالي را متوجه خواهد داشت. بيش از اين زحمت نميدهم.
وفقكم اللّه تعالي الاحقر، حسن مدرس، في شهر ذي حجة الحرام 1342 «2»
نكته مهم اين نامه تعيير بر گذشته شيخ خزعل است، كه مدرس بدون هيچ پرده
______________________________
(1)- اين جملهها اشاره به سوء قصدي است كه مسلما محرك آن نظميه بوده و سيد را ميخواستند ترور كنند، تير آنها هم بسيد اصابت كرد، منتها خدا نخواست و سيد بعد از خوابيدن چند روز در بيمارستان جان بسلامت بدربرد.
(2)- اين نامه از كتاب تاريخ آقاي حسين مكي استنساخ شده و صد در صد طرف اطمينان است، زيرا، انشاء، انشاء مدرس است.
ص: 640
پوشي، باو حالي ميكند، كه ملت از گذشته تو راضي نيست، و تو بايد، براي تبرئه خود اين خدمت را بجامعه انجام دهي، تا ملت از اعمال گذشته تو صرفنظر كند. البته با اين نامه دستورهاي ديگري هم، از قبيل فرستادن نماينده به پاريس نزد سلطان احمد شاه، توأم بوده، و از تهران هم يكنفر را، براي همراه كردن شاه، بپاريس فرستادهاند، و اين فرستاده از طرف وليعهد هم حامل پيغامهائي بشاه بود، كه اگر خود اعليحضرت از تاج و تخت سير شده است، بصرفه وليعهد خود را از كار خارج نمايد.
شيخ خزعل هم مشغول اقدام شده، و بين شيوخ عرب اتحادي ايجاد، و سپس با بعضي از خانهاي بختياري، از جمله مرتضي قلي خان پسر صمصام السلطنه، و يوسفخان امير مجاهد، وارد مذاكره، و ضمنا با خان پشت كوه هم، مناسباتي برقرار كرده؛ و بعد از قول و قرار كميتهاي، باسم قيام سعادت، از اين سه قوه تأسيس و خود رياست آنرا بر عهده گرفت، و علم مخالفت را بلند كرد.
اگرچه، تاريخ نامه مدرس بشيخ خزعل شهر ذيحجه 1342، و با سرطان 1303 برابر است، ولي از خود نامه برميآيد، كه از مدتي پيش اين مذاكرات جريان داشته، و از اينكه سردار سپه، سردار اسعد بختياري را، در ضمن وزراي خود، پذيرفته و بعد از استيضاح، بسمت خرمآباد مسافرت كرده است، چنين برميآيد كه او هم از نقشه اجمالا مسبوق بوده، و ميخواسته است، بوسيله استمالت از سردار اسعد، از ورود بختياريها بكميته قيام سعادت مانع شده، و بواسطه مسافرت خود، قواي پادگان لرستان را براي حمله بخوزستان آماده كند.
بالجمله، بعد از آنكه عده و عده و قرار و مدارهاي لازم براي كار داده شد، از طرف شيخ خزعل و رؤساي عشاير، تلگرافات چندي، بر ضد سردار سپه و عمليات غاصبانه او بمجلس شوراي ملي مخابره گرديد. در ضمن تلگرافات متبادله بين سردار سپه و شيخ خزعل، راجع بمطالبه بقاياي مالياتي، شيخ ابتداء رسميت ميليسپو را انكار كرد، و در تلگراف بعدي خود رك و راست بسردار سپه نوشت «من اصلا شما را برياست دولت نميشناسم. شما مرد غاصبي هستيد، كه شاه قانوني و مشروطه مملكت را بيگناه بيرون كرده، و پايتخت را اشغال نموده و غاصبانه بر قواي دولتي دست انداختهايد.»
بعد از دريافت اين تلگراف ضديت علني شد، و كار از پرده بيرون افتاد. ديگر براي سردار سپه، هيچ چاره جز طرفيت مسلح با آقا شيخ باقي نماند.
نقشه سردار سپه اين بود، كه از سه طرف خوزستان را محاصره كند. اولا لشكر غرب را، از كوههاي لرستان كه تازه ايلات و عشاير آنها را سركوب كرده بود، گذرانده و بجانب دزفول و ناصري، (اهواز امروز) عازم كند. ثانيا لشكر جنوب را از اصفهان حركت داده، از راه كوهستان بختياري روانه را مهرمز نمايد، و بر سر خوزستان بريزد. و ثالثا لشكر آذربايجان، از راه كردستان و كرمانشاهان رفته، پشت سر والي پشتكوه را بگيرد، و او را از كمك بقواي كميته قيام بازدارد. البته انجام اين نقشه تجهيزات و تكميلاتي لازم
ص: 641
داشت، كه مدتي وقت ميبرد. در اين ضمنها، سفارت انگليس وارد ميدان ميانجيگري شد، و اين وساطت براي سردار سپه نافع بود، زيرا وقت پيدا ميكرد، كه ستونهائي را كه براي حمله بخوزستان در نظر آورده بود، از حيث عده و عده كاملتر، و مجهزتر كند.
مسافرت جنگي سردار سپه بخوزستان
از اواسط اسد تا نيمه عقرب، انگليسها بوعده ميانجيگري خود، بامروز و فردا برگذار كردند، و هرروز چيز تازهاي گفتند. در در اين وقت، آب پاكي روي دست سردار سپه ريختند «1» كه ديگر اميدي بمسالمت شيخ و تفرقه قواي اعراب نيست، و ما از عهده اينكار بيرون نميآئيم. سردار سپه روز 15 عقرب، نيابت رياست وزراء را بفروغي وزير ماليه داده و باسم مسافرت اصفهان، و در واقع به عزم خوزستان تهران را ترك گفت. يكي دو روز در اصفهان اقامت كرده، ستون قشون جنوب را كه بايد از راه بختياري بجانب رامهرمز و خوزستان برود، روانه كرده و خود عازم شيراز شد. بعد از يكي دو روز توقف، ببوشهر، و از آنجا با كشتي بنزديكترين نقطه ساحلي بخوزستان، يعني بندر ديلم رفت و اين در همان موقعي بود، كه ستون قشون اصفهان از راه بختياري وارد رامهرمز شده، و عمليات جنگي را شروع، و قواي شيخ خزعل را درهم و برهم كرده بود.
سردار سپه، بوسيله اسبهائي كه از قرارگاه اين اردو خواست، خود را بمركز عمليات رساند.
ستون لرستان هم، بيهيچ مقاومت، بلكه با همراهي الوار، از كوهها گذشته و بسمت دزفول و ناصري پيش ميآمد. از قواي والي پشت كوه هم، با وجود ستون آذربايجان، كه پشت سر او را داشت، اميد كمكي براي دشمن نبود. سلطان احمد شاه هم، در پاريس، پذيرفتن نماينده شيخ خزعل را به تصفيه امر خوزستان موكول كرده، و انگليسها هم از حمايتي كه در اول امر از شيخ ميكردند، خودداري نمودند. سر تلگرافات متملقانه شيخ بسردار سپه باز شد. پسرش را در اردوگاه نزد او فرستاد، و بالاخره، او را بناصري دعوت كرد، و در آنجا خودش هم، نزد رئيس الوزراء آمد، و تسليم شد، سردار سپه حكومت نظامي اهواز را به سرتيپ فضل اللّه خان زاهدي داده، بتمام مراكز خوزستان پادگان فرستاد، و خوزستان بتصرف تام و تمام دولت درآمده؛ سردار سپه پس از تمشيت كار خوزستان، از راه بصره به بغداد، و بعد از زيارت عتبات، از طريق كرمانشاهان، عصر روز پنجشنبه 11 جدي 1303، به تهران آمد، و اين سفر جنگي كه بگردش نظامي شبيهتر بود، پايان يافت.
از يكهفته قبل، شهر تهران، بخصوص ميدان سپه، و جلو عمارت شهرداري را، آئين بسته و چراغاني مفصلي برپا داشتند. همهجا، عكس سردار سپه، با اشعار و كتيبهها، و طاقهاي
______________________________
(1)- با آب قليل يكبار شستن كافي نيست، بايد دوبار يا بقولي سهبار شست، تا طهارت شرعي بعمل آيد. آب آخري را آب پاكي ميگويند. «آب پاكي روي دست كسي ريختن» كنايه از حرف آخري را زدن و تكليف كار معوق را معين كردن است. معهذا اين كنايه بيشتر مانند مورد متن كتاب در موقعي استعمال ميشود كه جواب منفي باشد، بلكه در موارد مثبت هيچ استعمالش نميكنند.
ص: 642
نصرت در كار بود. نمايندگان البته از فراكسيونهاي اكثريت تا قم و بعضي شايد بالاتر باستقبال او رفته بودند. با طياره اوراقي مبني بر تبريك و تهنيت ورود فاتح خوزستان در شهر منتشر كرده، تمام خيابانهاي ري و برق و ميدان و خيابان سپه مملو از جمعيت بود. سردار سپه در اتومبيل سربازي نشسته، و همهجا از طرف جمعيت مورد تحسين واقع ميگشت و چراغان شهر تا سه شب ادامه داشت.
چند تا سؤال مهم
اين ظاهر امر بود. ولي در اينمورد، پارهاي مطالب است كه نميتوان از ذكر آنها صرفنظر كرد، و من آنرا تحت عنوان چند تا سؤال مهم، در اينجا ميآورم، و عقيده خود را، نسبت بآنها بعرض خواننده عزيز ميرسانم.
آيا اين فتح مهم، كه ميخ سلطنت آينده سردار سپه را كوبيد، با عمليات مختصر جنگي ستون رامهرمز، بدون خونريزي زياد، و بدون مقاومت چنداني از طرف قواي شيخ خزعل، عجيب نيست؟ اين آقا شيخ، اگر اينقدر پزوائي «1» بود كه باين زودي نيرويش اوراق شده، و قوه جنگيش باين سهلي و آساني از كار ميافتاد، چرا اينقدر عر و تيز راه انداخته بود؟ پس اين سي و پنجهزار مرد مسلحي، كه بوليعهد و شاه وعده ميداد، كجا رفت و چه شد؟ سردار سپه در سفرنامه «2» خود همچو وانمود ميكند، كه انگليسها ابتدا بالش نرم زير خزعل گذاشتند، و براي مرعوب كردن من قدري مقاومت هم كردند، و يادداشتهائي هم كه در آن اعتراف بقول كمك بخزعل كرده بودند فرستاده، سهل است رسما نوشته بودند كه ما از كمك كردن باو ناگزيريم. ولي همينكه ديدند، من از قصد خود كه سركوبي شيخ است، برگشت ندارم، و بوزير خارجه دستور دادم كه يادداشتهاي آنها را پس بفرستد و پس هم فرستاد، طناب خود را از زير بار كشيدند، و آقا شيخ را واگذاشتند، و شيخ خزعل هم، كه از طرف آنها مأيوس شد، چارهاي جز اطاعت نديده، و قواي شكست خورده خود را متفرق كرده، و خويش را در قدمهاي من انداخت.
در اينكه انگليسها اين دو فقره يادداشت را بوزارتخارجه ايران فرستاده، و جدا تقاضا كردهاند، كه نيروي ايران بخوزستان نرود، و اعتراف كردهاند، كه ما بخزعل قول دادهايم، كه در مقابل دولت ايران از او حمايت كنيم، و اين دو يادداشت، بامر تلگرافي سردار- سپه، بدست شخص مشار الملك، وزير خارجه، بسفارت انگليس، پس داده شده است، هيچ ترديد نيست. آيا ميتوان سياست دولت انگليس را طوري شناخت، كه از يكطرف، شيخ خزعل را تحريك بقيام برضد سردار سپه كنند، و خود را طرفدار او معرفي نمايند، و از طرف ديگر، باين زودي از ميدان بدر رفته، و او را واگذارند؟ كه بالاخره، در حبس رضا شاه پهلوي؛ جان بسپارد!
______________________________
(1)- نميدانم پزوا كجا است، كه اهالي آن اينقدر بيكفايت قلم رفتهاند، كه عوام پزوائي را براي بيعرضهها علم بغلبه كردهاند.
(2)- من اين سفرنامه را در كتاب آقاي حسين مكي خواندهام، البته ايشان هم نسخه آنرا از جناب آقاي فرج اللّه بهرامي گرفتهاند.
ص: 643
بلي! چنانكه ميدانيم، در اينروزها روح سياست انگليس در ايران، تشكيل حكومت مقتدري بوده است، كه از نفوذ بالشويسم بهندوستان و بين النهرين جلوگيري بعمل آورد. در اينصورت، خزعل و صد تا مثل او را هم، فداي اين سياست ميكرده است. در اينجا يك سؤال كوچك ديگر پيش ميآيد، و آن اينستكه در اينصورت، آيا بهتر نبوده است، كه از همان اول؛ كه شيخ خزعل بقصد قيام برضد سردار سپه ميافتد باو حالي كنند، كه شيخنا! مسجد جاي بعضي از كارها «1» نيست، مثل بچه آدم سرجايت بنشين؟
بعضي معتقدند، كه در اين قضيه هم مثل قضيه اسمارت و بريجمن و كتككاري عزيز كاشي و اميرزاده خانم، انگليسها عمدا خود را زير گذاشتهاند، و مخصوصا ابتدا شيخ خزعل را روي بند كردهاند «2» كه اين آروق بيجا را بزند، و بعدها او را بدم چك سردار سپه دادهاند، كه روسها باشتباه بيفتند، و سردار سپه را ضد انگليس بجا بياورند، كه در موقع نيل او بمقام سلطنت، با اينفكر ضديت نكنند. اينهم عقيدهايست. ولي ميتوان گفت، كه اينهمه پيشبيني براي چه لازم بوده است؟ مگر روسها با سلطان احمد شاه شير خورده بودند، يا با سردار سپه پدركشتگي داشتند، كه تا ايندرجه تعميه آنها لازم باشد؟ بنابر قول معتقدين بهمين عقيده، انگليسها ميخواستند سردار سپه را از سربازي بمقام سلطنت ايران برسانند، و تاج و تخت كيان را تسليم او نمايند. مگر يكي از اصول مسلم كمونيسم، برهم زدن هر وضع حاضر نيست؟ مگر همين عمل رساندن سردار سپه بسلطنت، يكقدم روسها را بمقاصد كمونيستي خود نزديكتر نميكرد؟
از همه اينها گذشته، بر فرض اينكه روسها راضي بسلطنت سردار سپه نبودند، و ميخواستند ضديت هم بكنند، چه ميتوانستند كرد؟ اگر ملت ايران خود كفايت و كارداني سردار سپه را تصديق نكرده، و او را مستحق سلطنت نميدانست، همان انگليسها ميتوانستند او را بزور بحلق مردم كنند؟ ما چرا بايد اينقدر روس و انگليس را برخلاف حق و واقع در كشور خود، مقتدر وانمود كنيم، كه بدون اراده ما بتوانند، هركس را كه ميخواهند، بر ما تحميل كنند؟ و اينقدر اصرار در اين امر بورزيم، و اينقدر از راههاي دور دليل براي اين قدرت مجهول آنها بتراشيم؟ روسها هم خيلي مايل بودند پيشهوري را امير آذربايجان بكنند، و يكسال هم در اين زمينه، آنچه جان بود كندند. سادچيكف سفير آنها، گذشته از رئيس الوزراء، پيش شاه هم رفت، و آنچه توانست روسفتي كرد، كه قشون بآذربايجان نرود، آيا توانست كاري از پيش ببرد؟ يا انگليس كه امروز جلو چشمش، هند عزيزش دارد
______________________________
(1)- «مسجد جاي ... زيدن نيست.» از امثال سائره و مورد استعمالش جائي است كه بخواهند بكسي بگويند، فضولي موقوف. زيادتر از دهنت نخور! حد خود را بشناس!
(2)- بندبازي مستلزم روي بند راه رفتن و البته تمرين و مشق لازم دارد كه شخص بزمين نيفتد. «روي بند كردن.» مثل: «باد بآستين كردن.» كنايه از تشجيع و تحريض شخص بكاري است، كه از عهده او بيرون باشد و مثل بندباز ناشي از بالاي بند بزمين بيفتد و اگر مقصود تشجيعكننده خراب كردن بازي باشد استعمالش بموردتر است.
ص: 644
آزاد ميشود. هيچ ميتواند از اين پيشآمد جلوگيري كند؟ يا وقتيكه ما قرارداد 1298 وثوق الدوله را نخواستيم، انگليس چارهاي جز فراموش كردن آن داشت؟ من خيلي از صاحبان اين عقيده عذر ميخواهم، كه اينقدر رك و راست، برضد عقيده آنها قلمفرسائي ميكنم، ولي چون راجع بحيثيت ملي است، در خور عفو ميباشد.
اينها همه درست، پس جواب سؤال كوچك بالا «آيا بهتر نبود كه اصلا شيخ را از ضديت با سردار سپه بازدارند؟» چيست؟
جواب اينست، كه سياست را نبايد اينقدر بغرنج و پرپيچ و خم دانست، كه مثلا عاملين آن، تمام جزئيات را قبلا در نظر بياورند، و براي هر پيشآمدي، چاره و راه گريزي پيشبيني كنند. زيرا پيشآمد است، نه حساب رياضي، و پيشآمد هم، قابل پيشبيني و احاطه كامل نيست. زرنگترين سياستمدارها، آنها بودهاند كه پيشآمدها را با نفع خود متناسبتر كردهاند، و اگر پيشآمدي، بناگزير، مستلزم ضرري براي آنها بوده، كار هم دو راهي داشته است، راه كم ضررتر را پيش گرفتهاند.
انگليسها، از سابق، با شيخ خزعل بند و بستي داشته، و وجود او را جهت كارهاي نفت جنوب، حقا يا باطلا لازم ميدانستهاند. از طرف ديگر، با سردار سپه هم قرارومدار جديدي، راجع بساختمان يك ايران قوي، كه بتواند جلو بالشويزم بند شود گذاشتهاند. سياست عاقلانه، در اينجا اينست كه تا اين دو بند و بست، باهم مزاحمتي ندارند، بايد هردو را در دست داشت. وقتيكه باهم تماس پيدا كردند، تا ممكنست بايد ميان آنها را گرفت. ولي همينكه مسلم شد، يكي از دو طرف را بايد فداي ديگري كرد، البته آنكه نفعش بيشتر است، بايد جلو بكشند، و از ديگري صرفنظر كنند.
شك نيست، كه اگر انگليسها ميتوانستند ميان اين بز و كلم، يا بقول خودمان، اين گرگ و ميش را آشتي بدهند و شيخ خزعل را هم، براي روز مبادا و خردهكاريهاي سياسي خود نگاهدارند، براي آنها نافعتر، و بهمين جهت هم بوده است، كه در تشكيل كميته قيام سعادت، با ميدانيكه شايد سردار سپه جا بخورد، و متعرض شيخ نشود، نصيحتي بشيخ نكرده، و احيانا كنسولهاي آنها او را باينكار تشويق هم نموده، و ظاهرا خود را ميانجي قلم داده، و براي مجبور كردن سردار سپه بمسالمت، تشرهائي هم باو زده، سهل است، دو فقره يادداشت هم، كه متضمن اعتراف خود به تحت الحمايه گرفتن شيخ بوده است براي وزارتخارجه ايران فرستادهاند. ولي وقتي ديدهاند، كه هيچيك فايده نكرده و سردار سپه از خيال خود، كه پاك كردن خوزستان از اين خار راه آبادي و عمران اين ناحيه زرخيز است، منصرف نميشود، چارهاي جز انتخاب اصلح نداشته، و در سر اين دوراهي راه نافعتر را اختيار، و شيخنا را فداي سردار سپه كردهاند.
نكته قابل توجه، در اين امر موقعشناسي، و بالنتيجه استقامت سردار سپه است، كه چون ميدانسته، كه وجود او تا چه حد براي مقاصد انگليسها نافع است، باين توپ و تشرها اهميتي نداده، و جدا امر كرده است، يادداشتهاي سفارت انگليس را رد كنند، و كار خود
ص: 645
را مطابق نفع كشور، و نفع شخصي خويش، از پيش برده است. يقين دارم، كه نظير اينمورد در گذشته، و حال و آينده، براي دولت ايران خيلي اتفاق افتاده، و ميافتد كه اگر رجال ما مردمان موقعشناس قوي النفسي، مثل سردار سپه باشند، و استقامت بخرج دهند ميتوانند، منافع كثيري براي كشور حاصل كنند.
مگر وقتيكه پهلوي مرحوم، بنفع اعليحضرت شاه حاضر استعفا كرد، سفير روس، كه سفير انگليس هم بسكوت خود، قول او را تصديق ميكرد، متكي بقشون خود، كه حتي تهران را هم در همان روز اشغال كرده بود، نميگفت، كه ما اين سلطنت را نميشناسيم، و فردا هم بمجلس نميآئيم؟ منتها، اولياي امر پاسفت كردند. آقاي سهيلي وزير امور خارجه وقت، رك و راست بدو سفير جواب گفت شما كيستيد كه بتوانيد جلو اراده ملت را بگيريد؟ بمجلس نميآئيد؟ جهنم! براي اجراي مراسم قسم خوردن اعليحضرت، ما چه احتياجي بوجود و حضور شما داريم؟ ما شاه خود را بمجلس ميبريم و بر تخت مينشانيم. شما هم نميتوانيد او را نشناسيد. همينطور هم عمل كردند، و همينطور هم شد.
يكهفته نگذشت كه همين آقايان كه ميگفتند: نميشناسيم، استدعاي شرفيابي كرده، سر تعظيم فرود آوردند.
معترضه
در اينروز، 25 شهريور 1320، منهم براي حضور در مراسم تحليف شاه جوان، دعوت شده بودم. منزل من در آن روزها هم، مثل امروز در خانه شميران بود. خانم مستوفي و دخترها و پسرها هم ميخواستند، موكب شاهانه را كه بمجلس ميآيد تماشا كنند. ولي يك اتومبيل بيشتر نداشتيم. در اين ميانه، يكي گفت: چه مانعي دارد، كه از اينجا همه باهم برويم. شما ما را دم خانه آقاي حسين خواجه نوري پسرخاله، كه در ميدان مجلس واقع است، پياده كنيد، و برگشتن هم ما را از همانجا سوار كنيد و برگردانيد، پيشنهاد جامعي بود، پذيرفته شد، و همين كار را كرديم، بعد از آنكه در مجلس مراسم احلاف بعمل آمد، و همراهان از دم خانه آقاي خواجه نوري ضميمه شدند، از راه پهلوي بسمت شميران حركت كرديم.
در ميدان مجلس و خيابان شاهآباد تا سه راه شاه، جمعيت بيحسابي بود. راه خيابان پهلوي را پيش گرفتيم. مقابل سه راهي ونك، بچند تا سرباز روس، و دو اتومبيل زرهپوش، كه در جاده شميران و ونك واداشته بودند، برخورديم. يكي از سربازها، كه جوان شانزده هفده ساله زيبائي بود، دست بلند كرده، فرمان ايست داد. يكي دو سه اتومبيل ديگر هم مثل ما از مجلس برميگشتند، رسيدند. من با روسي ناقص خود به پسرك گفتم:
خانه ما در شميران است، ميخواهم بخانه خود بروم. گفت تا جواز نداشته باشيد، نميتوانيد بگذريد. من دانستم، مقصود از اين جلوگيري، كشف آلماني و ستون پنجم است. بيتأمل، بسمت شهر برگشتيم.
اگر من لباس تمام رسمي بر تن، و كلاه پردار بر سر، نداشتم، ممكن بود تا دو سه روز ديگر، كه دنيا امنتر ميشود، در شهر بمانم. ولي با اين وضع، ناچار بودم، براي
ص: 646
تغيير لباس امشب خود را بخانه برسانم. بنابراين بخانه مرحوم شاهزاده واليه، مادر زنم كه در محله كاخ بود، رفتيم. نصر اللّه و باقر، با اتومبيل دنبال تحصيل جواز رفتند.
يك زحمت ديگر هم داريم، و آن اين است كه بواسطه زيادي عده شوفر را جاگذاشتهايم.
نصر اللّه رانندگي را بعهده گرفته، و نميتواند از ماشين منفك شود و بايد پسرها باهم دنبال كار بروند.
قريب بغروب آفتاب آمدند. نصر اللّه گفت بفرمائيد برويم گفتم با كدام جواز، گفت مستر بيلي كنسول انگليس در تهران، ما را ميرساند. گفتم او را از كجا گير آورديد؟ گفت ما كه روسي نميدانستيم. باقر را دم سفارت انگليس پياده كرده بودم، كه برود كسي را گير بياورد كه بوسيله او جوازي تحصيل كنيم. در اين ضمن، مستر بيلي رسيد، مطلب را دانست بداخله سفارت رفت، باقر را كه از اين دفتر بآن دفتر، در تك و دو يافتن وسيله براي تحصيل جواز بود، پيدا كرد، باهم برگشتند! مستر بيلي گفت خودم با شما ميآيم و شما را ميرسانم، و الان دم در است. بيرون آمديم، از قبول اين زحمت از مستر بيلي تشكر كردم، او در اتومبيل خود و ما در اتومبيل خودمان براه افتاديم، و از راه قلهك، خيابان شميران را دم داديم در سه راه ضرابخانه، پست روسي جلوگيري كرد، مستر بيلي مانند كنسول انگليس، خود را معرفي كرد، گذشتيم. همينكه به تجريش و در خانه خودمان رسيديم، خانم مستوفي از مستر بيلي دعوت كرد، كه قدري باهم باشيم، او هم پذيرفت.
همگي در سالون جمع شده آسياي صحبت براه افتاد.
مستر بيلي سابقا كنسول تبريز بود، در آنجا بمنزل ما بدعوتهاي رسمي و عادي ميآمد، و ما را هم بمنزل خود ميخواند، و چون شخصا هم بسيار آدم بيپيرايه خوش- مزهايست، با افراد خانواده رايگانست. صحبت از هر در درگرفت. جريانات عجيب آن روزها طوري بود كه هرقدر هم ميخواستيم حرف سياسي نزنيم، نميشد، و قهرا از بعضي كليات پيش پا افتاده، صحبت بميان ميآمد. از جمله، از مجلس و طرز قسم خوردن قانوني شاه مذاكرهاي بميان آمد. بعضي از فرزندان در اين باب پرسشهائي كردند، البته من هم جوابهائي دادم. يكبار ديدم، بدون هيچ مقدمه مستر بيلي خانم مستوفي (؟) را مخاطب قرار داده، گفت تصور نميكنيد كه اگر سلسله سلطنت عوض بشود، بحال ايران نافعتر باشد.
خانم مستوفي گفت سلسله سلطنت پيراهن نيست كه هرروز عوض كنند، ملت هم شاه جوان خود را دوست دارد. امروز نبوديد ببينيد چگونه مردم براي او دست ميزدند. من آنشب معني اين سؤال، يا بهتر بگويم سبب اين استفهام را آنهم از خانم مستوفي نفهميدم، بعد از چندي كه داستان مذاكره و جواب سخت وزير امور خارجه را بسفير روس و انگليس شنيدم، دانستم كه جواب ساده خانم مستوفي در آنشب، چقدر بجا بوده است.
دنباله مطلب
در هرحال، اين عقايد عجيب و غريب نچسب، در وقتي اظهار شده است كه دشمنان خارجي مرحوم پهلوي، جامعه را برضد او تحريك ميكردهاند، و اشخاص خالي الذهن هم، از اين القاآت متأثر شده و سعي ميكردهاند كه اعمال خوب پهلوي را هم كه در آنها نشانههاي باهري از قوت نفس
ص: 647
و موقعشناسي و هوش فعال او موجود است، با اين توجيهات، تعبير و تفسير كرده، و از بين ببرند. شايد اگر من هم در آنروزها چيزي مينوشتم، بيش و كم دنبال مطاعني، از همين قماش بر ضرر مرحوم پهلوي ميگشتم. ولي امروز كه انتشارات از بين رفته، و حقايق را بهتر ميتوان ديد، بهمان دلائلي كه در بالا بآنها اشاره شده است ديگر راهي براي اين تصورات باقي نيست، و بايد گفت كه اقدام سردار سپه، در كندن ريشه خزعل، و خاتمه دادن باين شيخوخت محمره و بني كعب و بني طرف، كه آلت دست خارجي و مايه خراب ماندن خوزستان زرخيز بود، يكي از كارهاي بسيار بسزاي سردار سپه است، و در اين اقدام، منتهاي قوت نفس و شهامت را بخرج داده، و روح تاريخي ايراني را در مقابل خارجيها تازه كرده و آنچه در سفرنامه منتسب باو نوشته شده، صحيح، و مطابق با واقع است.
اين سفرنامه، اگرچه مسلما بقلم شخص او نيست، ولي تماما گفتههاي اوست، كه منشي مخصوص او برشته تحرير درآورده، و شايد نوشتههاي خود را جملهبجمله براي او خوانده، و بتصويب او رسيده باشد، و اين افكار فكر منشي او نيست، بلكه بيانات شخصي است كه نزديك پله تخت سلطنت رسيده است. اما روسها چرا براي اين فتح سردار سپه دست ميزدند؟ سببش واضح است. روسها در اين تاريخ سردار سپه را كسي ميدانستند كه مانند لنين و استالين و ساير سران بالشويك، از ميان توده بيرون آمده، و برضد سلسله سلطنتي كه هفتم شخص آن در پاريس بخرج ملت فقير ميچرد، مشغول كار شده، و دارد پروبالهاي كثيف، و نمايندگان زشت بدعمل او را يكييكي درهم ميشكند، و بنابراين روسها در اين روزها، سردار سپه را دوست ميداشتند، و حاجتي باين قماش تعميهها نداشتهاند كه دولت انگليس و سردار سپه، براي فريب دادن آنها كمدي حاكمي را كه برادرش را بچوب ميبست، كه مردم از او بترسند، بازي كرده و هرروز انگليس خود را عمدا زير چوب سردار سپه بيندازد، كه روسها را فريب بدهد.
اين هم يكنوع بدبختي است، كه اگر گاهي هم در جامعه ما كساني پيدا شوند كه بتوانند حرف حساب ايران را بهمسايههاي قوي، بقبولانند و از اقدامات خود بر نفع جامعه نتيجه هم بگيرند، بجاي اينكه از آنها تشويق كنيم، و بضعيف النفسهائي كه اكثريت دارند، قوت قلب بخشيده، و از آنها اشخاصي با شهامت بسازيم، برعكس عمل كرده، عمليات اين يكنفر را هم، با اين توجيهات نچسب، نتيجه دستور خارجي دانسته و بدست خودمان سند و سابقه مداخله براي همسايهها، و ذلت تاريخي، براي ملت ايران درست ميكنيم و در ضمن، حق مداخلهاي را براي همسايهها تصديق مينمائيم، كه خود آنها هم براي خود قائل نيستند. در صورتيكه تاريخ بايد آينه تمامنماي ملت بوده، خوب هركس را خوب و زشت او را زشت بنمايد، و جامعه را بحقايق آشنا كرده، غرور ملي را در افراد زياد كند نه اينكه تحت تأثير انتشارات همسايهها واقح شده، و بطرز غيرمستقيم اسباب يأس جامعه شود، و ريشه خدمتگذاري بملت را بخشكاند. از همه اينها مضحكتر ضديتي است كه امروز بعضي با آوردن جنازه شاه سابق بايران بعمل ميآورند. بعقيده من
ص: 648
رضا شاه پهلوي، بقدري كه براي تنبيه پارهاي اعمال نارواي قبل از سلطنت خود، بايد از وطن در تبعيد بماند، مانده، و مجازات خود را در حيات و ممات كشيده، حالا ديگر موقع آنست، كه ملت بوطنپرستيها و كارهاي خوب او، در ايام سلطنتش پاداش بدهد، و تنها آرزوي دم مرگ او را كه مدفون گشتن در خاك ايران بوده است، برآورد، و حق مشروع او را ادا كرده جنازه او را بوطنش، كه بياندازه آن را دوست ميداشته است، انتقال دهد، و در اين نقل انتقال، تجليل فراوان بعمل آورده، و بآنها كه ما را بازيچه دست خود تصور ميكنند بفهماند كه گلههاي ايران از پهلوي، گلههاي فرزند از پدر، و برادر است، و ما قدر خدمتهاي او را بجامعه ميدانيم، و او را در بسياري از قسمتها، خدمتگذار واقعي ملت ايران ميشناسيم، و بخصوص از رفتار ناسزاوار خارجيها، نسبت بايام آخر دوران سلطنت و زندگيش، بسيار ناراضي ميباشيم.
ژنراليسيم
بعد از تصرف خوزستان، وقت آن رسيد كه سردار سپه يكقدم ديگر خود را به پله تخت سلطنت ايران نزديكتر كند، و آن گرفتن فرماندهي كلقوا، يا ژنراليسيم، از مجلس بود. ميدانيم، قانون اساسي، فرماندهي كل نيروي كشور را، به پادشاه داده است، و انتزاع اين قدرت از پادشاه و اعطاي آن بشخص ديگر، بدون قانون خاصي كه لامحاله، از طرف مجلس شوراي ملي وضع شود، صورتپذير نيست.
كميته قيام سعادت، كه بعنوان كمك بسلطان احمد شاه، تأسيس شده، و مايه توليد زحمت و خسارت خزانه دولت گشته بود، براي عملي كردن اين فكر، كه قدرت عزل سردار سپه را از مقام فرماندهي كلقوا، از طرف سلطان احمد شاه از بين ببرد، بهانه خوبي بود، و سردار سپه با صورت حق بجانب، تا توانست اين موضوع يعني احتمال تجديدنظير آنرا از طرف شاه، با اينكه هيچ بيمي از آن نبود، بزرگ و پيشرفت خود را بدون انتزاع اين قدرت از سلطان احمد شاه، غيرممكن وانمود كرده، اكثريت مجلس، كه البته با دل و جان در برآوردن مقاصد او، كوشش داشتند. بيطرفها و اقليت هم، كه مقصود واقعي سردار سپه را از اين تحصيل حاصل خوب ميفهميدند، چون چاره نداشتند، تسليم شدند، و در تاريخ پنجم دلو 1303 قانوني باكثريت قريب باتفاق، از مجلس گذشت كه فرماندهي كلقوا را، كه فك آن، جز بتصويب مجلس، ممكن نباشد، بسردار سپه واگذار كرد.
خواننده عزيز تعجب نكند، كه چگونه با اين صراحت، بال و پر سلطنت قاجاريه را قيچي ميكردند، و بر قوت سردار سپه ميافزودند. اوضاع كشور ايران در اين ايام مانند مزاج الكليها و افيونيها بود، كه همه ميدانستند، كه زياد كردن استعمال مغير و مخدر، يعني قدرت دادن بسردار سپه، بالاخره موجب تلف شدن مبتلا، يعني سلطنت قاجاريه است ولي چون چاره نداشتند، مقدار استعمال را روزافزون زياد ميكردند. زيرا در مزاج نماينده سلطنت قاجاريه، يعني سلطان احمد شاه، هيچگونه قوه دفاعيهاي باقي نمانده بود، كه اگر مخدر و مغير را قطع كنند، بتواند مقاومتي بكند. اكثر حتي نزديكان مبتلا هم، پيش
ص: 649
خود فكر ميكردند كه «خروسي را كه بالاخره، دم سحر شغال ميبرد سر شب ببرد» و هرچه زودتر حولوحوش مبتلا از دردسر نگاهداري اين مرده نمكرده «1» خلاص شده، دنبال كار و زندگيشان بروند بهتر است.
قانون اصلاح تقويم
در 11 حمل سال 1304، قانون اصلاح تقويم از مجلس گذشت.
بموجب اين قانون، دفاتر و ادارات دولتي بايد، از اول فروردين سال 1304، اسامي برجها (حمل و ثور ...) را متروك داشته بجاي آن اسامي ماههاي قديم فارسي، فروردين و ارديبهشت و خرداد و تير و مرداد و شهريور و مهر و آبان و آذر و دي و بهمن و اسفند را بكار برند. ششماه اول، سي و يكروزه، و پنج ماهه دوم، سي روزه و ماه آخر 29 روزه، و در سالهاي كبيسه، سي روزه شد، و اختلاف اوقات و سررسيدها كه، هركس بسليقه خود، بعضي ماههاي محرم و صفر و ... و برخي حمل و ثور و ... تاريخ ميگذاشتند مرتفع گرديد.
يسئلونك عن الاهله، قول هي مواقيت للناس تقويم براي تشخيص اوقات، و هرقدر بيشتر و بهتر رفع حاجت كند، البته براي زندگي، مناسبتر است. تقويم سابق معايبي داشت، و از همه مهمتر، عدم تطبيق ماههاي عربي با ماههاي شمسي؛ و بنابراين، با فصول چهارگانه سال بود. با اينكه ماليات را از روي سال شمسي ميگرفتند، و حقوق نوكر ديوان را هم ساليانه، و از روي سالهاي شمسي ميپرداختند، معهذا حساب سنوات از روي سال شمسي، سيصد و شصت و پنج روز و پنج ساعت و كسري است، و اين يازده روز كسري تفاوت، موجب آن ميشد، كه جز هر سي و چند سال يكبار هيچوقت، سال مالياتي با سال تقويمي مطابق نباشد. براي رفع همين منقصت، دورههاي دوازده ساله تركي (سيچقاقايل و اودايل و بارسئيل و توشقانئيل و لويئيل و ئيلانئيل و يونتئيل و قويئيل و بيچيئيل و تخاقويئيل و تنگوزئيل) را كه مسلما همراه سلجوقيان و يا مغول بايران آمده است، محفوظ داشته، و در دفاتر دولتي در هر سال يكي از اين اسامي دوازدهگانه را با تاريخ قمري توأما ذكر ميكردند كه اساس سال مالياتي محفوظ بماند. اگرچه، بازهم هر دوازده سال يكبار بهمان اسم دوازده سال قبل رسيدند و اين تكرار، تا حدي اسباب اشتباه ميشد، ولي چون در ظرف مدت دوازده ساله، حسابهاي دوازده سال قبل، بالمره تمام شده و گذشته بود، از اين حيث كمتر اشتباهي پيش ميآمد، و در هرحال تا حدي حاجت را رفع ميكرد.
مشروطه كبير كه آمد و قرار شد كه حقوق نوكر ديوان را ماهبماه بپردازند، در دستگاه دولت، طبعا ماههاي شمسي حمل و ثور و ... بر ماههاي قمري رجحان پيدا كرد ولي بازهم حاجت بسالهاي تركي، سيچقان و اودوبارس ... كه با تاريخ هجري قمري
______________________________
(1)- مرده نمكرده كنايه از آدم زنده ظاهر آراستهاي است كه هيچگونه بود و نمودي نداشته باشد، لاحي يرجي و لاميت يرثا.
ص: 650
توأما بكار بيفتد، از بين نرفت و واقعا اسباب زحمت شده، و تغيير آن لازم بود. شايد بعضي باشند، كه از نقطهنظر ديانت، تقويم قديم را ترجيح دهند و تقويم جديد را موجب فراموشي روزهاي متبرك مذهبي، كه در ماههاي قمري است بشمارند اين فكر خيلي كوچك است همينقدر كه (فعلا هم معمول است) تقويمها جدولي هم براي ماههاي عربي داشته باشد مؤمنين ايام متبرك را خواهند شناخت و اساسا هم اگر بعضي اينقدر در ديانت بيبندوبار باشند كه، مثلا ماه رمضان و ذيحجه را كه براي روزه و حج لازم است باين مفتيها فراموش كنند، خوب است اصلا جزو جامعه مسلماني نباشند.
امروز، تقويم ما بهترين تقويمهاست. زيرا ماههاي آن، منظم و كبيسه آن در ضمن خودبخود تحليل رفته، و از هرگونه اختلافي مصون است. بعلاوه اول سال، با نوروز كه اول روز آذينبندي طبيعت است، مطابق و سزاوار است كه بشرحي كه در صفحه 353 جلد اول «شرح زندگاني من» بآن اشاره رفته است، ساير ملل هم از ما تبعيت كنند، و تقويمهاي خود را با تقويم ما برابر نمايند. زيرا هيچيك از آنها اول سالي، باين باشكوهي و باين بامنطقي و ماههائي، باين با نظم و ترتيبي ندارند.
نسخ القاب
ماه بعد، در تاريخ 15 ارديبهشت 1304، قانون نسخ القاب و درجات نظامي سابق از مجلس گذشت.
خواننده عزيز از عده و اشتقاق القاب، بشرحي كه در جلد اول «شرح زندگاني من» از صفحه 439 تا 443، ذكر كردهام بخوبي سابقه داشته و ميداند كه عده آن بده هزار، و كار اين مرض مسري اعيانيت بجائي رسيده بود، كه تمام مردم كشور، از عارف و عامي، همه بآن مبتلا شده بودند، و براي عوض كردن اسم خويش بلقب خود كشان ميكردند.
فقط خانواده ما، تا اندازهاي خود را از سرايت اين ناخوشي حفظ كرده بود، در ميان ما، در اين يكصد و پنجاه ساله، تنها دو نفر، مستشار الملك و سردار منظم، آنهم شايد بيشتر براي اينكه در ولايات حاكم و وزير ميشدند، و بايد در انظار ولايتيها اسم مطئطنتري داشته باشند، خود را گرفتار اين تغيير اسم كرده بودند.
لقب نخواسته
دو سه ساعت بتحويل سال 1302 شمسي كه در اوايل شب صورت ميگرفت، مانده و من در اطاق خود نشسته بودم كه حاجي فخر الملك از در وارد شد. خانم مستوفي او را استقبال كرده، گفت باباجان اجازه بدهيد شما را بطالار عيد ببرم، كه عيد ما امسال از هر حيث مبارك شود. حاجي فخر- الملك گفت: بلي! بايد من در محترمترين اطاق خانه وارد شوم، زيرا حامل التفات مخصوصي، از طرف اعليحضرت شاه براي صاحبخانه هستم. منهم كه براي استقبال برخاسته و از اطاق خود بيرون آمده بودم، در راهرو تالار عيد، بايشان برخورده، و باهم وارد اطاق شديم. حاجي فخر الملك پاكتي كه سر آن با مهر سلطنتي ممهور بود بدست من داده و گفت بشما تبريك ميگويم. سر پاكت را باز كردم، ديدم، دستخط لقب مدير السلطنه است
ص: 651
دستخط شاه را بر سر گذاشتم و از الطاف شاهانه و از ايشان كه واسطه اين التفات شده بودند تشكر كردم. ايشان نيم ساعتي نشستند، و تشريف بردند. بعد از رفتن ايشان بخانم مستوفي گفتم، موضوع ميان من و تو بماند، و كسي نبايد از اين لقب مسبوق شود. من نميتوانستم بآقاي حاجي فخر الملك اينمطلب را عرض كنم و برخلاف مروت هم بود، كه زحمت ايشان را بياجر نمايم. ولي ميداني خانواده ما از قديم هيچيك لقب نداشتهاند. منهم اسم خانوادگي «مستوفي» را بر هر لقبي ترجيح ميدهم. دستخط را با كمال احترام در گوشه كتابخانه گذاشتم و الان نميدانم كجا گم و گور شده است.
پنج شش ماهي گذشت، و من جز در خانه حاجي فخر الملك، در جاي ديگر باين اسم تازه خوانده نميشدم. يكروز جناب آقاي غلامحسين غفاري (صاحب اختيار) نامه خصوصي بمن مرقوم فرموده، و چون ايشان رئيس دفتر مخصوص شاهنشاهي بودند و دستخطهاي القاب و ثبت و ضبط آن در اداره ايشان بود و از لقب همه باخبر بودند، پشت پاكت لقب مرا نوشته بودند. من در محكمه مشغول محاكمه بودم، نامهرسان دربار نامه را برئيس دفتر داده، ولي رئيس دفتر كه مرا باين لقب نميشناخته، نامه را رد كرده بود، نامهرسان مجددا نامه را پس آورده، و گفته بود نامه مال آقاي صاحب اختيار، و باسم رئيس ديوان محاكماتست. برسانيد! اشتباهي ندارد! ايشان تازه باين لقب ملقب شدهاند.
تا من محاكمه را تمام كنم آقاي رئيس دفتر وقت پيدا كرده بود، كه مفتخر شدن مرا باين اسم تازه، لامحاله باعضاي دفتر بگويد، و وقتيكه من باطاق مخصوص خود آمدم بعجله باطاق من آمد و بعد از تبريك مفصل نامه را رساند. بايشان گفتم از تبريك شما متشكرم، ولي چون نميخواهم مرا باين لقب بشناسند. خواهش ميكنم اين موضوع نزد شما بماند. گفت: به! من بهمه اين خبر را دادهام. گفتم بآنها هم سفارش كنيد جائي حرفش را نزنند. خلاصه، با اين كيفيت بود كه خود را از تسميه باين اسم جديد خلاص كردم ولي سايرين، حتي آزاديخواهان و متجددين دو آتشه و جوانهاي تحصيل كرده هم از ابتلاي باين مرض مسري خود را معاف نميداشتند و همگي با سعي و مجاهدت زياد، اسمهاي خود را باين مضاف و مضاف اليهها تغيير ميدادند.
صاحبان درجات نظامي سابق، سردار و امير تومان و سرتيپ و سرهنگ و نايب اجودانباشي، هم البته زياد بودند، و همگي تقاضا داشتند، كه درجه و رتبه آنها با اينكه اكثر نظامي هم نبودند بعد و در اين اواخر قبل از اسم آنها نوشته و گفته شود «1». از طرف ديگر ميدانيم كه درجات نظامي در ادوار قبل لابشرط و هر بيسرو بيپائي حتي محمد جعفر امير بهادر، هم ميرپنج بود. در صورتيكه، رئيس ستاد ارتش آن روز (سرلشكر جهانباني امروز) با آنهمه تحصيلات و سابقه خدمت. جز سرتيپ ساده چيزي نبود، ناگزير بايد
______________________________
(1)- سابق رسم بود رتبههاي نظامي را مانند صفت بعد از اسم صاحب آن ذكر ميكردند و مينوشتند، آوردن رتبه قبل از اسم تقليد اروپائي و از نظام دوره سردار سپه معمول شده است.
ص: 652
اين عنوانات، كه روز اول هم اكثر بدون استحقاق عطا شده بود، از بين برود، و آنها كه جز اسم، هيچ سروكاري با قشون ندارند، چقندر جزو مركبات نكنند «1».
در اين تاريخ، قانوني راجع بنسخ درجات نظامي و القاب، گذشت و جان صاحب لقب و بيلقب، و صاحبمنصب و بيمنصب، همه را فارغ كرده، و آنها كه تا اينوقت بواسطه داشتن لقب، اسم خانوادگي براي خود اتخاذ نكرده بودند، مجبور شدند، خويشتن را بنام خانوادگي معرفي كنند. سردار سپه اسم خانوادگي پهلوي را، براي خود اتخاذ نموده و كار بمجرائي افتاد كه امروز هم ميبينيم.
قانون نظام اجباري
ماه بعد، در 16 خرداد 1304 قانون نظام اجباري، كه بعدها باسم زيباي نظام وظيفه موسوم شد، از مجلس گذشت.
در اين بيست ساله مشروطه، كار قشونگيري كشور هم، مثل تمام كارها، نسق سابق خود را از دست داده، و رويه جديدي جانشين آن نشده بود. خواننده عزيز، از شرحيكه در جلد اول «شرح زندگاني من» صفحه 69 تا 70 نوشتهام سابقه دارد، كه ميرزا تقي خان امير نظام، اتابك اعظم، قشون چريك قديم را بقشون بنيچه تبديل كرده، و اين عمل، با اينكه تهران و قم و كاشان و يزد و خوزستان، و تا اندازهاي، فارس و كرمان و تمامي افراد ايلات و طوايف، و كليه سكنه شهرها و قصبات را شامل نبود، و آنها را چون زميني نداشتند، مستثني ميداشت يكصد هزار سرباز در اختيار دولت گذاشت، و شايد اگر امير نظام بر سر كار ميماند، با تعميم و تعديل آن، ميتوانست عده آنرا بدويست سيصد هزار نفر برساند.
فكر امير نظام اين بوده است، كه هميشه، نصف اين قشون مرخص خانه، و نصف ديگر، در مراكز نظامي مشغول باشند، و هر ششماه يكبار، افواج مرخص خانه بجاي مشغولين بيايند و مشغولين مرخص خانه شوند. بهميننظر حقوقي كه معادل نصف حقوق ساليانه آنها بود، باسم حقوق ششماهه محلي، هر ساله بخرج ولايت محل فوج، منظور، و سالبسال، بآنها پرداخته ميشد، و اين عده غير از سوارهاي ايلي و طايفگي بودند كه عده آنها هم بسي هزار نفر ميرسيد.
از وقتيكه مشروطه شده بود، نميدانم براي چه، شايد براي اينكه وكلاي مجلس شوراي ملي همه نمايندگان مالكين بودند، و ندادن سرباز را مفت خود ميدانستند، يا بعلت ديگري، مثل خيلي چيزها، كه كسي از آن خبري نداشت، احضار اين قشون را متروك گذاشته بودند. در اوايل، با مجاهد و بختياري، كارهاي جنگي كشور را پيش ميبردند. بعد هم، كه ژاندارمري تأسيس شد، افراد اين نيرو را هم، مثل قزاقهاي سابق از داوطلبهاي شهري، و ندرتا دهاتي ميگرفتند. ولي اداره محاسبات وزارت جنگ، چنانكه سابقا هم
______________________________
(1)- «چقندر جزو مركبات (نارنگي و پرتقال و ليمو) كردن» و «پياز جزو ميوهجات كردن» و «پشكل داخل مويز نمودن» هر سه، كنايه از هم تراز كردن اشخاص پستتر با اشخاص عالي رتبهتر است.
ص: 653
دو سه بار نوشتهام، هر ساله ششماهه محلي افواج را مطالبه ميكرد و احيانا موفق ميشد، كه اين اشتلم را پيش هم ببرد، و در حدود يك مليون تومان نقد و جنس را دريافت داشته، و لوطيخور كنند «1» براي حلال شدن اين مبلغ، رؤساي قشوني بمركز ولايات و ايالات ميفرستادند، و يك چند نفري سرباز از افواج محلي را بمركز ايالات و ولايات جمع ميكردند ولي از اين ادارات قشوني هيچكاري، كه فائدهاي داشته باشد، متمشي نبود، و اگر كاري هم پيش ميآمد، قزاقهاي حكومتي و ژاندارمها انجام ميكردند.
پهلوي هم، از 1299 تا اينوقت، هرچه قشون گرفته بود، همه داوطلب بودند. البته آدم آدم است، بين داوطلب و بنيچهاي آن فرقي نيست، فقط تفاوتي كه باهم دارند همان پاداري بنيچهاي، و بيپائي و بياساسي داوطلب است، كه سرباز بنيچه نميتواند فرار، يا سر بزنگاه شانه از زير بار كار خالي كند، زيرا صاحب بنيچه ضامن اوست، اما داوطلب ميتواند، در مواقع عادي، از مواجب استفاده كند، و در موقح كار، استعفا بدهد. اگرچه افسران ژاندارم و قزاق ضامنهاي نسبة معتبري از داوطلبها ميگرفتند، و اين ضامنها هم، مبلغ معتنابهي تعهد ميكردند، كه مثلا تا چند سال داوطلب خدمت كند. ولي، اگر در موقع ضرورت، داوطلب سر زير آب ميكرد، بر فرض اينكه وجه تعهد را هم از ضامن او ميگرفتند، پول آدم ورزيده جنگي نميشد. اين منقصت البته چيزي نبود، كه هوش فعال پهلوي بآن برنخورده باشد، و اگر در اينكار تأخيري شده بود، بواسطه فراهم نبودن مقدمات بود.
در كابينه قرارداد وثوق الدوله، يك نيمه قانوني، براي آمار و سجل احوال گذشته بود، كه هيئت وزراء آن را وضع و تصويب كرده، و نظميه شهرها مأمور اجراي آن شده بودند.
ولي، اين تصويبنامه با نداشتن اجبار قانوني، چطور اجراء ميشد؟ چيزي نيست كه در آن حاجت بقلمفرسائي داشته باشم. همينقدر كه خواننده عزيز مأمورين نظميه نورزيده و بيسواد آنروزها، و مردمان شهري لاابالي آندوره را در نظر آورند، ميتوانند، بوزن اين آمار از حيث صحت و تطبيق آن با واقع، پي ببرند. اجمالا هركس هر رطب و يا بسي بدهنش ميآمد، بمأمور نظميه ميگفت، و اين مأمور هم هرچه دلش ميخواست، مينوشت، و عجبتر اينكه، وقتي ورقه سجل، شناسنامه، بدست صاحبش ميرسيد و ميخواست غلطهاي شتري آنرا، ولو از حيث املاء اصلاح كند، آقايان نظميهچيها راضي نميشدند، كه غلطهاي ارتكابي خود را هم تصحيح نمايند.
در همان سال اول، 1298، بدرخانه ما هم آمدند. چون قبلا خبر كرده بودند، چه روزي براي سرشماري بخانه ميآيند، من قبلا تاريخ ولادت خود و خانم مستوفي و فرزندان
______________________________
(1)- «لوطيخور كردن» كنايه از تقسيمي است كه بدون رعايت هيچ قاعده كلي و اصل مسلمي در مال مفتي كه بيزحمت بدست آمده باشد، معمول و مجري دارند و اين كنايه از اين جهت مصطلح شده است، كه اگر لوطي چيزي گير بياورد، در ميان ميگذارد و بدون هيچ تشريفات و شرطي، همه از آن برخوردار ميشوند.
ص: 654
را، با تطبيق سال شمسي و قمري حاضر كردم. روز مقرر كه آمدند، ورقه جدول كشيده و داراي همهچيز را ساخته، و پرداخته، تسليم آنها نمودم. از روي آن آنچه لازم داشتند در ستونهاي كتاب خود نقل كردند، و گفتند، هفته ديگر در همين روز ورقههاي سجل در كميسري حاضر است، بفرستيد ببرند، روز موعد حاضر نبود، بعد از چندين مرتبه رفتوآمد، بالاخره ورقهها را كه دادند، ديدم تاريخهاي ولادت را يكسال عقب بردهاند، و در ورقه نصر اللّه صد سال اشتباه كرده، و ولادت او را در يكهزار و صد و نود و دوي شمسي نوشتهاند.
در ورقه دختر دومي هم، هوروش را، به حوروش، تبديل فرمودهاند. خودم بكميسري رفتم، توضيح دادم، گفتند ما مأموريم، ششماه تاريخ ولادت را عقب ببريم، (!) و چون تاريخ روز و ماه ولادت را ذكر نميكنيم، اينست، كه براي احتياط، تاريخها را عموما يكسال عقب بردهايم. راجع به غلط املائي اسم دختر هم گفتند، كتابچه ما نبايد قلمخوردگي داشته باشد، بنابراين از اصلاح آن معذوريم و اجمالا زير بار اصلاح هيچيك از خبطهاي خود نرفتند امروز هم املاي اسم دخترم، در شناسنامه همان غلط املائي را دارد، و اگر نصر اللّه به نظام وظيفه نرفته، و در آنجا شناسنامهاش اصلاح نشده بود، امروز يكصد و سي و چند سال قانوني داشت!
پهلوي، در اين چند ساله گذشته، بعد از گذراندن قانون براي آمار كشور، و تأسيس اداره خاصي براي آن، خيلي در اين امر مراقبت كرده، و سروصورتي بكار داده بود كه بتواند از آمار موجود، عده لازم را براي قشون جمعآوري كند. اين بود كه در اينوقت، قانون نظام اجباري، يا نظام وظيفه را بمجلس پيشنهاد كرد، و بتصويب رسيد. اين قانون، تا كنون چندبار بموجب پيشنهاد دولت، اصلاح شده، و در مدت خدمت بعضي از طبقات، تغييراتي پديد آمده است. من نميخواهم در اينجا وارد چگونگي اين تغييرات شوم، و در منافع و مضار آن بحث نمايم. كشور غير از قشون، چيزهاي ديگري هم ميخواهد، كه بايد از آنها هم تشويق كرد، و يكي از تشويقات هم، معافي از نظام وظيفه است، ولي، بطور كلي بايد گفت كه در تمام مدت سي و هشت و نه ساله قانونگذاري اين كشور، قانوني بنافعي قانون نظام وظيفه وضع نشده است.
اين قانون تمام افراد اهالي كشور را در مدت دو سال براي خدمت نظامي، دعوت و آنها را، براي دفاع وطن، حاضر مينمايد؛ تا اگر روزي با پيشآمدهاي اين عالم درهم و برهم حاجت افتد، افراد بتوانند، خانمان و ميهن خود را حفظ و صيانت نمايند.
گذشته از اين فائده اساسي، و هدف اصلي كه بلااستثنا جوانهاي كشور را، از بيست تا بيست و دو بخدمت جامعه ميطلبد، اهل كشور را از لختي و تنپروري و بيكارگي براي مدت باقي عمر، نجات ميبخشد. براي طبقه دهاتي، مكتب تربيت و تمرين ادب اجتماعي، و براي طبقه توانا، محل ورزش بدني و خارج شدن از ننري و عزيزي در نزد پدر و مادر است.
پوشيدن يك جور لباس و خوردن از يك مطبخ، و رديف شدن در يك صف، و فرمانبرداري از يك فرمانده، و بالاخره، كمك كردن همگاني براي پيشرفت يك مقصود آنچه از ننري و
ص: 655
عزيزي بيجهت، در مزاج جوانهاي طبقات تواناي كشور، از تربيت خانوادگي مانده باشد همه را معدوم ميكند، و بجاي آن حس تعاون و مساوات، و برادري يا بعبارت مختصر و جامع، روح دمكراسي را در آنها ايجاد مينمايد.
در سال 1314 اوقاتي كه بخدمت ثبت كل كشور مشغول بودم، براي سركشي بدواير ثبت جنوب، ميخواستم سفري بفارس بكنم. پسر بزرگترم نصر اللّه بعد از گذراندن مدرسه نظام، در رژيمان سوار، مشغول خدمت وظيفه بود. از آقاي سرلشكر مقدم فرمانده، با تلفون خواهش كردم، ده روزه باو مرخصي بدهد، كه من در اين مسافرت تنها نباشم.
باهم باين مسافرت رفتيم، هرجا اتومبيل نقصي پيدا ميكرد اين پسر فورا بزمين پريده منقصت را رفع ميكرد، اگر پنچري اتفاق ميافتاد، او زودتر از شوفر لباس روي خود را بيرون آورده دستها را براي شروع بكار بالا ميزد، و دو مقابل شوفر كار ميكرد، در هر اتفاق و رفع هر مانعي با نشاط و كيفيت سرشار، كوشش مينمود. من در آن روزها از روي قلب، باعليحضرت شاه سابق دعا كردم. زيرا، با تربيت خانه ممكن نبود اين پسر، كه منتظر بود آبرا هم نوكر و خدمتكار بدهنش كنند، اينطور كاري از آب درآيد و حس تعاون در او ايجاد شود.
ولي شرط اساسي اين است كه افسراني كه مأمور تربيت اين جوانها هستند، مردماني با شرافت و وظيفهشناس و باهوش و تحصيل كرده، و مخصوصا روانشناس باشند، كه برادران كوچكتر خود را خوب تربيت كنند، و دزدي و گرگي ياد آنها ندهند، تا همانطوريكه بدن جوانها، بواسطه تمرينهاي نظامي، پرورش مييابد، اخلاق مكتسبي آنها لامحاله! بهتر نميشود، عقبتر نرود، و مخصوصا وكيلباشيهاي بيسواد مادي را از تماس با آنها دور دارند، كه جوانهاي چشم و گوش بسته، چيزهاي ناروا نبينند و نشنوند. و الا جامعه رو بفنا و زوال نهاده، روزبروز از حيث اخلاق عقبتر ميرويم، و بعد از سي چهل سال، يكنفر مرد شريف، در ميان مردم پيدا نخواهد شد. و واي بر روزي كه مثل امروز، قبح بدي از ميان برود!
كمباراني و كمناني
در اين سال بواسطه كمي باران، حاصل بلوكات تهران و ساوه و خمسه و عراق، كه نان تهران از آنجاها ميآمد، خوب نبود، و مردم گرفتار كمي و بدي نان بودند. مشاورين دكتر ميليسپو اغلب، كاميونهائيكه در آنها كيسههاي گندم داشت، در شهر بدوره ميانداختند، و با اين حقهبازي، بحساب خود ميخواستند مردم را دلخوش نگاهدارند ولي بيهوده! زيرا نان دكانها همه بد و سيا و پر از مواد خارجي و مردم از صبح تا ظهر در دكانها منتظر همين نان سياه بودند، و بدست نميآوردند. يك دو روزي در اواخر شهريور سر صداي مردم بلند شد، و حتي جماعتي بمجلس ريختند، و وكلا را بباد فحش و پرخاش گرفتند، بطوريكه مدرس هم با دولت همراه شده و با پهلوي رئيس الوزراء، دوشبدوش در نصيحت كردن بمردم ايستادگي كرد، ولي كاري پيش نرفت، و بالاخره براي تفرقه مردم بقوه نظامي تمسك جسته، و حتي شليك هوائي هم كردند، و مردم را متفرق ساختند.
ص: 656
قصد بازگشت سلطان احمد شاه بايران
بعد از ترميم جمهوريخواهي سردار سپه بوسيله وليعهد، روابطي بين شاه و رئيس الوزراء برقرار شده بود و گزارشات عمومي كشور بتوسط پهلوي رئيس الوزراء، براي اعليحضرت شاه ميرفت؛ و جوابهائي هم از طرف سلطان احمد شاه بتهران ميرسيد. از يكي از اين جوابها، چنين برميآمد، كه اعليحضرت قصد دارند، بايران مراجعت كنند، و كشتي هم براي اينكار گرفتهاند، و تاريخ حركت را هم معين كرده بودند و اين تلگراف در جرايد هم منتشر شد.
ولي در 11 مهر، تلگراف ديگري از شاه رسيد، كه چون وسائل حركت فراهم نشد، ملكه مادر شاه و ساير همراهان را، با كشتي كه قبلا گرفته بودند، روانه كردهاند.
و خودشان بعدا عزيمت خواهند نمود، و ضمنا از كار نان، كه از اخبار روزنامهها اطلاع پيدا كرده بودند. اظهار تأسف نموده بودند. رئيس الوزراء جوابي مبني بر آرامش شهر داده، و خاطر اعليحضرت را از هرحيث مطمئن نموده و در اين تلگراف اشاره كرده است كه نبايد اين اتفاقات موجب تأخير تشريففرمائي بشود. اينها از چيزهاي عادي است يكي دو فقره تلگراف ديگر هم بين شاه و رئيس الوزراء راجع به بلواي نان، ردوبدل شده است، كه همهجا رئيس الوزراء در بياهميتي قضيه و اقدامات جدي دولت، براي بدست آوردن ريشه فساد، شرحي بعرض رسانده است.
سروصداي ضد قجر
بعضي معتقدند كه بلواي نان عمدي بوده، و بوسيله مأمورين خفيه نظميه برپا شده، و اينكار را براي آن كردهاند، كه سلطان احمد- شاه را ترسانده، و مانع آمدن او بايران بشوند. من نميدانم اين عقيده تا چه درجه مقرون با واقع است، ولي اگر بلواي نان موجب تأخير عزيمت، و بالاخره سبب واگذاري تاج و تخت از طرف اين پادشاه شده باشد، بايد گفت اين فسخ عزيمت، تنها كار بسزائي بوده است، كه در مدت عمر خود كردهاند.
درهرحال، ديگر خبري از عزيمت شاه نشد. بلكه كس و كار او هم، كه با كشتي حركت كرده بودند، از بمبئي بعتبات، و از آنجا، بعنوان تحصيل برادران كوچكتر شاه به بيروت رفتند، و همه سروصداها افتاد. ولي روزنامهها بدگوئي از قاجاريه را كه از زمان جمهوريخواهي شروع كرده، و بيش و كم رشته آنرا در دست داشتند، با حرارت زياد دنبال كردند، و مقالات مفصل در اطراف شدت عملهاي آقا محمد خان، و ندانمكاريهاي فتحعليشاه، و ناخوشي و قايم مقامكشي محمد شاه، و عياشيهاي ناصر الدين شاه و بيكفايتي- هاي مظفر الدين شاه، و ظلم و جورها و استبداد محمد علي شاه، و بالاخره بيخيالي و لااباليگريهاي سلطان احمد شاه، ميگماشتند. حتي عكسي هم، از او كه با لباس عادي كه با زني ايستاده، و خرم خندانست، بدست آورده و منتشر كردند.
ص: 657
الفرار مما لايطاق من سنن المرسلين
من در اينوقت، معتقد بعوض شدن سلسله قاجاريه نبودم، و از لااباليگريهاي سلطان احمد شاه هم بسيار عصبي بوده و اعتقاد داشتم كه او را با يكي از برادرهايش عوض كنند، و حتي معتقد بودم، كه يكي از كوچكترهاي آنها را كه هنوز برشد نرسيده، و از اين حب و بغضها بدورند، بسلطنت بردارند، و اين شاه جوان را در اروپا بتحصيل واداشته، يكي از مردمان پاك قصد بااحتياط، مانند مشير الدوله يا مستوفي الممالك را نايب السلطنه كنند، و پهلوي را برياست وزراء نگاهدارند، و باين وسيله اين مرد فعال را از صرافت پادشاهي بيندازند، تا از وجود او استفاده لازم بعمل آمده، بتواند خدمتهائي كه در نظر دارد، و مقدمات آن محسوس است، در اين كشور از قوه بفعل آورد. اين عقيده را نه از راه ارادت بسلسله قاجاريه داشتم، بلكه فكر ميكردم كه اگر رضا خان پهلوي بجاي سلطان احمد شاه بنشيند، يا پادشاه قانوني خواهد شد، كه بموجب قانون اساسي، جز تعيين رئيس الوزراء كاري ندارد، وجود او عاطل خواهد ماند، و يا بندي بقانون نبسته؛ و اوضاع استبداد و ديكتاتوري پيش خواهد آمد، و هردو جانب مسأله را براي كشور مضر ميدانستم، و واقعا حيفم ميآمد كه وجود اين مرد كاري بجانب اين افراط يا تفريط سوق داده شود.
از طرف ديگر، ميديدم كه دستهاي مرموز دارند كشور را بجانب اين افراط يا تفريط ميكشانند، و آنها هم كه اهل حل و عقدند ساكت نشسته، و تماشا ميكنند. حتي مدرس هم اگرچه در نطقهاي خود از كرسي مجلس، گاهي مطالبي اظهار ميكند. كه دليل عدم رضايت اوست، ولي مثل سابق نيست، كه جدا با هرچيزي كه برضد سلسله قاجاريه باشد مخالفت كند.
سردار سپه هم، چون بالاخره فهميده بود، كه ضديت با اين مرد نترس فائدهاي ندارد، با او مماشات ميكرد. حتي دو نفر همفكرهاي او شكر اللّه صدري (قوام الدوله) و فيروز (نصرت الدوله) را نيز در كابينه خود، بوزارت داخله و ماليه، پذيرفته بود، كه دل مدرس را بدست آورده باشد.
من در اين اوقات، هيچكاره بودم، ولي بخوبي ميدانستم، كه همينكه موقع كار برسد مرا آرام نخواهند گذاشت، يا خودم آرام نخواهم نشست، و ناگزير چيزهائي برضد اوضاعي كه دواسبه «1» بجانب آن ميروند، خواهم گفت كه جز دشمنتراشي هيچ فائدهاي
______________________________
(1)- دواسبه- سابقا در شهرها اشخاصي كه ميخواستند سواره جائي بروند جلودار سوار نداشتند. ميرآخور يا جلودار پياده جلو ميافتاده آنرا بمقصد ميرساند و پهلوي اسب ميايستاد تا آقا بيرون بيايد و بمنزل برگردد. اگر اين شخص مرد متعيني بود، البته علاوه بر جلودار كه غاشيهاي بر دوش و در جلو نزديك باسب ميرفت كه از دو تا پنج شش و ده دوازده صف فراش هم دو رديفه جلو ميافتادند و چند نفر پيشخدمت و قهوهچي با قليان در حولوحوش آقا بودند.
وقتي آقا وارد خانه مقصد ميشد، جلودار غاشيه را از دوش برگرفته بروي زين ميافكند و از قاش زين تا نزديك دم اسب را با اين وسيله ميپوشاند بعضي هم يك اسبه سوار ميشدند مگر اينكه ندرتا ميخواستند زودتر بمقصد برسند فراشها و ساير نوكرها تبديل بيك جلودار سوار ميشد كه غاشيه را در جلو تاش زين ميانداخت كه شلال آن از دو طرف آويزان ميشد. دواسبه بجانب مقصود شتافتن كنايه از عجله كردن در كار و از اين عادت قديمي اتخاذ شده است.
ص: 658
بر آنها مترتب نيست. پس بهتر اين است كه سركشي بملك را بهانه كرده از شهر خارج باشم، كه كسي برله و عليه قضيه چيزي از من نشنود. بنابراين، در 20 شهريور با اتومبيل پستي، بهشتجرد، و از آنجا، بدنگيزك ساوجبلاغ رفتم.
چند كلمه ماوراء الطبيعه
رفتن من بده براي عمران و آبادي نبود، زيرا اينكار پول لازم داشت، كه من هيچ نداشتم، سهل است در بحبوحه سختگيريهاي طلبكارها بودم، و برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي، با آنها مشغول مذاكره بود كه مقداري از همين علاقه ساوجبلاغ را بآنها واگذارد بر فرض اينكه تمكن هم ميداشتم خرج كردن در ملكي كه نميتوانستم آن را نگاهدارم، شرط عقل نبود. بنابراين، من در ده كاري نداشتم. كارهاي عادي آنجا بوسيله مباشر انجام ميشد.
در مسافرت اروپا، بخصوص ايام اقامت در لندن و پاريس و بين راه قدري نماز فوت شده داشتم. ابتدا باداي نمازهاي قضا مشغول شدم. كمكم، تعقيبات نمازهاي پنجگانه را مفصلتر كردم. قدري كه جلوتر رفتم، نوافل شبانهروزي را بر آنها افزودم.
هرروز، يكي دو ساعت بفجر مانده، از خواب برميخاستم. بعد از تهجد و نافله و نماز صبح و تعقيبات سر آفتاب دوباره ميخوابيدم. بعد از يكي دو ساعت كه صرف خواب و ناشتائي ميشد، دو سه ساعتي هم در مزارع ميگشتم. نزديك ظهر بمنزل مراجعت كرده نافله و نماز ظهر و عصر را خوانده، نهار ميخوردم. بعد يكساعتي خوابيده، و باقي روز را بمطالعه اصول و فروع كافي، يعني تنها كتابهائي كه از شهر همراه آورده بودم ميگذراندم و اول مغرب بنماز مغرب و عشا پرداخته، تا دو ساعت از شب گذشته مشغول بودم. بعد شام ميخوردم، و ميخوابيدم.
عليمحمد امروز صبح ميآيد
ده بيست روزي كه گذشت، توجه كردم صبحها وقتي مشغول ذكر و تعقيبم، صدائي بعضي چيزها در گوش من ميگويد، و گاهي بعضي پيشگوئيها ميكند، كه در روز عين آنها واقع ميشود، گاهي هم گفتههاي او آسمان و ريسماني است، كه از غالب آنها چيزي نميفهمم.
يكروز، ميرزا مهدي مباشر كه خواننده عزيز او را ميشناسد، در ضمن صحبت گفت دوبنه رعيتي ما زمين مانده است. يا بايد گاو بخريم، و خودمان راه بيندازيم، يا قيمت گاو را مساعده بدهيم، و رعيت نو بياوريم. گفتم گاو بخريد و خودتان راه بيندازيد كه همان رعيتهاي سابق كار كنند، بهتر است. گفت برادرم در اشكور، و آنجا گاو ارزان است. از اينجا گندم بار قاطرها ميكنم، و پول هم ميدهم، چهار تا گاو كوهاندار گيلكي برايم بفرستند. گفتم بد نيست. او هم همانروز عليمحمد قاطرچي را، با چهار بار گندم باشكور فرستاد. بحساب او، بايد ده روزه، مراجعت كند. موعد رسيد، ولي از عليمحمد خبري نشد، ميرزا مهدي هم، هر صبح و شام نقه ميزند، كه وقت زراعت گذشت و عليمحمد نيامد.
ص: 659
نگراني و بيتابي ميرزا مهدي، از ديركرد عليمحمد، روزافزون زياد ميگشت.
يكي از صبحها كه من مشغول ذكر بودم، مخبر من، بمن گفت «عليمحمد امروز صبح ميآيد و ميآ ... د» را چنان كشدار و بلند گفت، كه از تجربه گذشته، براي من هيچ ترديدي در آمدن همان روز صبح مؤمن باقي نماند. كارهاي نماز و دعا را تمام كرده بودم ميرزا مهدي تازه از خواب برخاسته، در اطاق مجاور اطاق من مشغول كارهاي خودش بود من يقين داشتم؛ كه بواسطه علاقهاي كه بمراجعت عليمحمد دارد، بمجرد اينكه از راه برسد، باطاق من خواهد آمد، و مرا بدخواب خواهد كرد. براي جلوگيري از اين پيشآمد، وقتي ميخواستم، براي خواب صبحانه وارد پشهبند بشوم، گفتم ميرزا مهدي! علي محمد اگر آمد، مرا بيدار نكني! و خوابيدم. وقتي از خواب برخاستم، و صدا زدم، براي من ناشتائي بياورند، ميرزا مهدي، برخلاف معمول، خودش سيني را دست گرفته، وارد شد و همانطور كه حدس ميزدم، اول حرفش اين بود كه علي محمد آمد، چهار تا گاو خوب هم آورده است، اما شما از كجا دانستيد، كه او امروز صبح ميآيد؟
گفتم خواب ديده بودم. گيلك مرد، با كمال تعجب گفت «لا اله الا اللّه!»
نعلبند اين ده آدم رنديست
گويا اواخر مهر بود. يكروز، از ينگي امام خبر آوردند، كه مادرم و خانم مستوفي با بچهها، براي احوالپرسي من آمدهاند مال براي آنها فرستادم. آمدند، دو شبي آنجا ماندند. وقتي كه ميخواستند برگردند منهم با آنها سوار شده، به ينگي امام رفتم و بگاراژ شيشه تلفون كردم. بعد از دو ساعت، اتومبيلي كه خواسته بودم، رسيد، آنها را بشهر روانه كردم. مالهاي منهم حاضر بود. همينكه پا بركاب گذاشتم ديدم از سمت ده برق ميزند، و باران خواهم خورد. پا را از ركاب خالي كرده، گفتم مالها را ببرند، ببندند. ميرزا احمد خان گرگاني، رئيس پستخانه ينگي امام ميزبان ما مرا، بمنزلي كه از چندتا حجره كاروانسراي شاه عباسي براي خود دروپيكر كرده و ترتيب داده است، برد. مقدمات نماز مغرب را شروع كردم. نماز و نافله مغرب را تمام كرده بودم كه از توي حياط، صداي آقا ميرزا علينقي طباطبائي (پسرعمو بزرگ آقا ميرزا محمد صادق طباطبائي» بلند شد كه ميگفت فلاني هم اينجاست؟
اين آقا كه با برادرهايش همسايه ملك، و در بعضي از مزارع ما شريك ملك، و شخصا مرد وارسته بزرگواري بود، چتر بدست وارد اطاق شد. ايشان در چريشك كه تازه باحمد آذري فروختهاند، مهمان بوده، و ميخواستند بشهر بروند. بايشان گفتم رفتن شما، با اتومبيل پستي، صورتي ندارد. شب دراز است، باران هم خوردهايد. در راه مسلما سرما خواهيد خورد. امشب اينجا بمانيد، فردا صبح براي شما پاكش پيدا ميكنيم حرف بقدري منطقي بود، كه سيد بزرگوار تقي خان نوكر آذري را مرخص كرد و نشست.
آفتابه لگن آوردند، وضو گرفت. مشغول نماز شد. من نماز عشا را بايشان اقتدا كرده بجماعت خوانديم. بعد از نماز، آسياي حرف براه افتاد. من ديدم سيد بزرگوار بدون
ص: 660
اينكه قصدي و دعوي داشته باشد، مثل اين است كه از مكنونات من خبر ميدهد. از جمله در ضمن صحبت گفت گاهي اتفاق ميافتد كه انسان بواسطه قطع علايق دنيوي و ممارست در دعا و نماز كارهائي كه روز برايش اتفاق ميافتد، بعد از نماز صبح يا در آخرين لحظه بين خواب و بيداري، باو ميگويند. من تاب نياوردم، گفتم اين موضوع براي من هم اتفاق افتاده است، و قصه عليمحمد را براي او نقل كردم. در اين ضمن شام آوردند.
ميرزا احمد خان يك خروس گردنكلفت سربريده، خورش آلو و چلو نرم بسيار خوبي تهيه ديده بود. با سيد بزرگوار شام خورده، خوابيديم.
سيد بمن سفارش كرد كه نيمساعت قبل از فجر بيدارش كنم. من برحسب عادت خود زودتر از خواب برخاستم و در وقت معهود، سيد را بيدار كردم. ايشان هم تهجد كردند بعد نماز صبح را بجماعت دو نفري خوانديم و هريك مشغول تعقيبات خود بوديم. ديدم مخبر بمن ميگويد «نعلبند اين ده آدم رنديست» از سيد پرسيدم، اين ده نعلبد دارد؟
گفت نميدانم. گفتم مخبر بمن ميگويد: «نعلبند اين ده آدم رنديست.» گفت از ميرزا احمد خان ميپرسيم. ميرزا احمد خان در اطاق ديگري، كه يك ايوان بين اطاق ما با اطاق او فاصله داشت، مشغول تدارك ناشتائي بود. من صدا را بلند كرده گفتم آميرزا احمد خان اين ده نعلبند دارد؟ از ته آن اطاق، جواب داد بلي! آدم رندي هم هست. من و سيد بزرگوار خنديديم و گذشت ...
بعد از ساعتي، اتومبيل سواري كه از قزوين بتهران ميرفت رسيد، يك جاي خالي داشت، با سيد بزرگوار وداع كرده؛ ايشان بتهران رفتند و من بده برگشتم و دنباله زندگي آرام روحاني خود را گرفتم.
خواننده عزيز ميداند، من در مدت عمرم درويش نبوده، و از مرشدبازي هم بدور بودهام. دعوي قطبي و مرشدي هم ندارم، و چون شرح زندگي خود را مينويسم، آنچه برم گذشته است، براي شما شرح ميدهم. شما هرجور ميخواهيد تعبير كنيد ولي بدانيد كه آنچه نوشتهام، بدون ذرهاي قصر و اشباع، و عين حقيقت است. بعد از اين «مهاجرت من الخلق الي اللّه» و مراجعت بتهران، تا مدتي اين مخبر يا سروش، در آخرين دقيقه بيداري و اول مرحله خواب، بازهم بعضي چيزها بمن ميگفت، كه بعضي از آنها هم برخلاف واقع بود. از جمله، شبي خبر فوت ترجمان الدوله را بمن داد، در صورتيكه ترجمان الدوله نمرده بود. و تا مدتي بعد از اين تاريخ هم، بزندگي ادامه داد. يك شب ديگر هم اين بار مرا با لقبي كه هيچوقت خود را بدان ملقب نكرده بودم و فعلا هم منسوخ شده بود خوانده گفت:
«آقاي مدير السلطنه صد و بيست سال عمر ميكند.» در صورتيكه تاكنون هيچوقت رسم نداشت مرا باسم، آن هم با اين تشريفات، بخواند. من يقين دارم كه اين خبر هم از قماش همان خبر مرگ ترجمان الدوله است، زيرا خوب ميبينم، كه بدن من تاب و توانائي زيست ده سال ديگر را هم ندارد، تا چه رسد به پنجاه سال ديگر.
ص: 661
اخبار تهران
من چنان در اين زندگي آرام و روحاني خود فرورفتهام، كه همهچيز، حتي اوضاع كشور را هم فراموش كردهام. معهذا از كاغذهائي كه برادرم از تهران مينويسد، و روزنامههائي كه ميرسد پيداست، كه گرماگرم دارند بسمت تغيير سلطنت پيش ميروند، در چهاردهم مهر كه بموجب قانون، بايد انتخاب هيئت رئيسه تجديد شود، مجلس مجددا برياست جناب آقاي حسين پيرنيا رأي داده، ولي ايشان استعفا كرده، و هرقدر وكلا اصرار بخرج دادهاند، ايشان استعفاي خود را پس نگرفتهاند. مجلس مستوفي الممالك را براي رياست انتخاب كرده، ايشان هم از قبول آن استنكاف كرده، و وكلا اصرار دارند، بلكه ايشان را متقاعد كنند.
خواننده عزيز توجه دارند كه مؤتمن الملك موضوع تغييرات آتيه را بخوبي پيشبيني ميكرده، و ميدانسته است كه عنقريب رنود موادي دائر به تغيير قانون اساسي راجع بالغاء سلطنت قاجاريه، بمجلس خواهند آورد، و بزور اكثريتي كه دارند از مجلس خواهند گذراند، و ايشان كه حقا اين عمل را مخالف قانون اساسي ميدانند، اگر رئيس باشند ناگزير بايد در اينكار مخالف با قانون شركت كنند، پس بهتر اين است كه از قبول رياست استعفاء نمايند، تا در كار خلاف قانون مداخلهاي نداشته باشند. عدم قبول مستوفي الممالك هم مبني بر همين نظر بوده است.
البته سيد تدين كه بازهم نايب رئيس اول شده بود ميتوانست رياست جلسه اين تغيير و تبديل را اداره كند. ولي رضا خان پهلوي ميل داشت كه شخص متعين و بيطرفي رئيس مجلس باشد، كه خلع قاجاريه بيسوسه بنظر بيايد، و اصرار وكلاء بمؤتمن الملك و مستوفي الممالك، در استرداد استعفاي خود، از اين راه بود. گذشته از اين، تعيين رئيس مقدم بر هر دستوري است، پس تا كار رياست را بر مستوفي الممالك تحميل كنند، مشاغل رياست را سيد تدين، بعنوان نايب رئيس متكفل است. و البته اين فكر را هم دارند كه اگر توانستند رياست را بر مستوفي الممالك تحميل كنند، چون براي اداره كردن اين جلسه، كسي را بهتر از تدين كه طبعا مدير آن خواهد شد؛ ندارند، بهتر اين است كه موضوع تعيين رئيس را بعنوان اينكه هنوز تكليف استعفاي مستوفي الممالك معلوم نيست، مجمل بگذارند، كه تدين كار را بوفق دلخواه انجام كند.
عمال پهلوي، از اواسط مهرماه باين طرف، در تمام ولايات تلگرافپراني برضد قاجاريه را شروع كردهاند و در اين باب از تمام مراكز تلگرافات با صد و دويست امضاء بمجلس و رياست وزراء ميرسد. حتي از آذربايجان تقاضا كردهاند كه رئيس مجلس با عدهاي از نمايندگان بتلگرافخانه رفته، و حضورا مذاكراتي در اين زمينه بعمل آورند و در شهر تهران هم شب نامههاي زيادي منتشر ميكنند، و عزل سلسله قاجاريه را ميخواهند.
از اول آبان، جمعي بمدرسه نظام كه روبروي خانه رئيس الوزراء واقع است، رفته باسم آذربايجانيها چادرهائي برپا كرده، جدا تغيير سلسله را خواستارند. سلسله جنبان اين اجتماع، حاجي رحيم تبريزي، مشهور بقزويني است. عدهاي از متعينين آذربايجاني
ص: 662
هم با او هستند. ولي البته اكثريت اين جمعيت را مردمان تهران تشكيل ميدهند. براي اينكه مردم باين محل زيادتر بيايند، بساط شام و نهار و چاي، يا بعبارت ساده، سورسات هم داير است.
مردمي كه در اين كار شركت ميكنند، دو دسته هستند. يكي تعزيهگردانها، كه عموما عمال پهلوي ميباشند، و ديگري اشخاص غير متعين، و شايد لات و سورچران كه براي وقتگذراني وارد اين اجتماعات ميشوند. پهلوي خيلي مايل است، كه از تجار بازار هم در اين اجتماع وارد كند، ولي جز معدودي، كه در جمهوريخواهي با او همخيال بودهاند، كسي دور اين علم جمع نميشود، اما در هرحال سياهي لشكر زياد است، و روز بروز زيادتر هم ميشود.
در جلسه هفتم آبان، گزارش كميسيون عرايض، راجع به عريضهها و تلگرافهاي ولايات، دائر بتقاضاي تغيير سلسله مطرح شد. ياسائي و داور، در ضمن بيانات، گاهي رك و زماني در لفافه، معتقدند كه بايد مجلس در اين باب وارد شده، و تكليفي براي هيجان و لاتكليفي مردم معين كند. ملك الشعراي بهار، در ضمن نطق مفصلي ميگويد: در اينكه بايد مجلس اين بيتكليفي و هيجان را رفع كند هيچ ترديدي نيست، ولي ما بايد قانون اساسي را رعايت كرده، و سابقهاي ايجاد نكنيم، كه در آينده هرچندي يكبار بتوانند يك پارچه از قانون اساسي را مقراض كنند، و حقا معتقد است كه بايد بآراء عموم ملت مراجعه كرده، و نبايد بعجله پيش رفت.
شيخ حسين تهراني مجلس را بآذربايجانيها ميترساند، و معتقد است كه هرچه زودتر، بايد باين بحران خاتمه بدهند.
دستغيب ميگويد: مردم درد خويش را از ولايات بوكلاي خود ميگويند، پس اختيار را بوكلاي خود واگذاشتهاند، بنابراين مانعي ندارد، كه همين مجلس در اين باب وارد شده، خواهش مردم را برآورد.
حائريزاده معتقد است، كه مجلس جاي روضهخواني نيست «1». تنفس بدهيد، در خارج علماي حقوق بنشينند، راهحلي براي قضيه فكر كنند، آنوقت بمجلس بياورند، و روي آن مذاكره كنيد. در سر اينكه تنفس داده شود، يا خير مذاكراتي بين بعضي ردوبدل شده، بعضي معتقدند كه اگر تنفس داده شود، همه ميروند، و مجلس از اكثريت ميافتد! و بعضي هم پيشنهاد ميكنند، كميسيوني تشكيل شود. در اينكه انتخاب اين كميسيون از طرف مجلس باشد، يا شعبههاي پارلماني باين كار بپردازند، اختلافي حاصل شده، سيد يعقوب انوار، براي تملق پهلوي، قدري باين و آن ميپرد، و ليوهگي «2» ميكند. در اين ضمن، صداي يكي دو تير در خارج مجلس بلند شده، مجلس از اكثريت ميافتد، و تعطيل ميشود.
______________________________
(1)- دستغيبب شيرازي و روضهخوان و گاهي هم نطقهاي او در مجلس بروضهخواني شبيه بود.
(2)- مترادف مسخرگي.
ص: 663
بعد هم كه جلسه تشكيل شده است، اكثريت پيدا نكرده. باقي كار براي روز نهم آبان مانده است.
صداي خارج مجلس تيرهائي بوده است، كه براي واعظ قزويني انداخته بودند.
معلوم ميشود. نظميه عدهاي را معين كرده بوده است، كه هركس در مجلس مخالفت كند، همينكه بيرون آمد، خدمتش برسند. واعظ قزويني، بمناسبت شباهت صوري، بلاگردان آقاي ملك الشعراء شده است. خلاصه، واعظ قزويني نفله شده، و ملك الشعراء را چند نفر وكيل، با درشكه، بدرخانهاش رساندهاند «1».
جلسه نهم آبان و تصويب لايحه انقراض سلطنت قاجاريه
من حيرت دارم، كه چگونه مردمان فهيم عاقل، گاهي اينقدر باقل «2» ميشوند كه بديهيات را انكار ميكنند. مستوفي الممالك، در همانروز كه برياست انتخاب شد، شفاها گفته بود: مرا معاف بداريد. بعد هم، در جلسه گذشته، نامهاي غليظتر از استعفاء نوشته، و در آن صريحا قيد كرده بود: كه از پذيرفتن اين خدمت امتناع ميكنم. در اين جلسه هم، چون قبل از تشكيل رئيس الوزراء با تلفون از مستوفي الممالك خواهش كرده بود، كه بملاقاتش برود، قبل از رفتن يكبار ديگر، استعفانامه خود را، با قيد امتناع و استعفاء بوسيله آقاي حسين علاء بمجلس داده است. در اين صورت، بموجب نظامنامه اول بايد رئيس انتخاب شود، سپس وارد دستور روز شوند. زيرا، كار انتخاب رئيس بر هر دستوري مقدم است.
من از سيد يعقوب انوار و سيد تدين، كه باصل مسلمهاي درسي سابق خود پشت پا و بقول معرف، كليد جهنم را پر شال خود زدهاند، خيلي تعجب نميكنم، كه چگونه اين استعفاي مكرر را استعفاء ندانسته، و ميخواهند در ضمن اين نقض قانون اساسي، كه امروز خيال دارند مرتكب شوند، يك حرامخوري ديگري هم بكنند، ولي از داور خيلي تعجب دارم، كه بقول ميرزا آقاي شاعر شيرازي بمحمد شاه، او هم «خر خود را گلوي خر اينها بسته» و جدا در اين خلاف قانون دوآتشه، ايستادگي دارد. من اينها را مخصوصا قيد ميكنم، كه وكلا و وزراء بدانند كه گفتهها و كردههاي آنها زير ذرهبين تاريخ ميرود، و جلو دهن خود، و عمليات خود را نگاهداشته، و بهواي نفس در بديهيات، تا اين اندازه مخالفت را بخود اجازه ندهند.
ولي آقايان، كه بحضرت اشرف آقاي رضا خان پهلوي رئيس الوزراء قول دادهاند،
______________________________
(1)- واعظ قزويني كاري در تهران داشته و براي انجام آن به تهران و در آن شب شايد براي ديدن يكي از وكلا يا براي كار ديگري بمجلس آمده بوده است.
(2)- باقل نام عربي است كه در بيهودهگوئي و بيهودهكاري معروف و شخصي نيمه ديوانه بوده و باين جهت اين اسم (باقل) را بمنزله صفت براي بيهودهگويان و بيهودهكاران و نيمه ديوانگان، بكار ميبندند.
ص: 664
كه در جلسه امروز، كلك قاجاريه را بكنند، پاپي اينكه موافق قانون است يا مخالف، نيستند، و همگي جدا ميگويند اين استعفاء نيست، استعفا آنست كه شخصي كار را قبول، و چندي هم متصدي شده، و بعد استعفا بدهد! بلكه اين امتناع و ممكن است با مذاكره با آقاي مستوفي الممالك ايشان را وادارند، كه ترك امتناع نمايند!
مدرس عبث دو سه مرتبه نطق كرد. حتي گفت، بمن بگوئيد ببينم فرمول استعفاء چه بايد باشد؟ آقاي مستوفي الممالك، هم آنروز شفاها و هم پريروز و هم امروز، بوسيله دو نامه استعفاي خود را اعلام داشته، و بموجب نظامنامه، انتخاب رئيس بر هر كاري مقدم است. ولي اين حرفها بخرج نرفت، و آقايان با يك پاشو و بنشين اين بيانات منطقي را نشنيده گرفته، و استعفاي صريح را استعفاء ندانستند، و وارد دستور روز يعني بقيه گزارش كميسيون عرايض كه پريروز بعلت بلندن شدن صداي تير، نيمهكاره مانده بود شدند.
در اين دو روزه قانوندانهاي طرفدار پهلوي، دور هم جمع شده رأي آقاي حائري- زاده را عملي كردند، و ماده واحدهاي، با دو فوريت ساخته و پرداخته و تمام وكلاي طرفدار هم در خارج آنرا پذيرفته حتي ذيل رونوشت آنرا هم امضاء كرده به پهلوي سپرده بودند بشرح ذيل:
ماده واحده- «مجلس شوراي ملي، بنام سعادت ملت، انقراض سلطنت قاجاريه را اعلام نموده، حكومت موقتي را، در حدود قانون اساسي و قوانين موضوعه مملكتي، بشخص آقاي رضا خان پهلوي واگذار مينمايد. تعيين تكليف حكومت قطعي موكول بنظر مجلس مؤسسان است، كه براي تغيير مواد 36 و 37 و 38 و 40 متمم قانون اساسي، تشكيل ميشود.»
آقايان همينكه موضوع عدم استعفاي مستوفي الممالك را باعتقاد خود با يك برخاست و نشست، حل كردند، شيخ جلال نهاوندي گفت: راجع بدستور روز، ماده واحدهاي از طرف عده زيادي از وكلا با قيد دو فوريت، پيشنهاد شده است، جزو دستور شود. مخالفي نبود، زيرا مخالفين خبري از اين ماده نداشتند. ماده ساخته و پرداخته فوق الذكر قرائت شد.
مدرس گفت: اخطار قانوني دارم. تدين كه مانند نايب رئيس مجلس را اداره ميكرد گفت مادهاش را بفرمائيد. مدرس گفت: مادهاش اين است كه خلاف قانون اساسي است.
تدين گفت: در موقعش (؟) صحبت بفرماييد. مدرس گفت برخلاف قانون اساسي است، و نميشود مطرح كرد، و از جا برخاست، و در حال خروج اضافه كرد «صد هزار رأي هم بدهيد، خلاف قانون است» البته اين تعرض مدرس، جلو آقايان را نگرفت، و بفوريت آن رأي گرفتند، و تصويب شد.
مخالفيني كه در اين جلسه از هيچچيز، حتي تيرغيب هم، پروا نكرده، و حرف خود را مرد مردانه، زدهاند، غير از سيد حسن مدرس كه حاضر براي اينكه در حضور او
ص: 665
در اين باب بحث هم شود نشده، و قبلا خارج شده بود بترتيب آقاي تقيزاده، آقاي حسين علاء، و آقاي دكتر مصدق و حاجي ميرزا يحيي دولتآبادي بودند.
آقاي تقيزاده، البته با اظهار رضايت و قدرشناسي زياد از پهلوي و برادري با همه نمايندگان، معتقد بودند كه كميسيوني تشكيل شود، و راهحل قانوني براي رفع اين بحران، كه از بياناتشان پيدا است كه آن را اساسي نميدانند، پيدا كنند، و اضافه كردند چون يقين دارم، كه اين پيشنهاد پذيرفته نميشود، براي همانشخص كه اينكار براي او ميشود، و براي اينكه گفته نشود، بفشار بوده است، و كار سوسه پيدا كند، در مقابل خدا و ملت و تاريخ و نسلهاي آينده، اينكار را با اين ترتيب، مطابق با قوانين اساسي ندانسته، و صلاح مملكت هم تشخيص نداده و بيشتر از اين حرف زدن را هم صلاح نديده و بالاخره با مصرع معروف «آنجا كه عيانست چه حاجت به بيان است» نطق خود را ختم كرده، از مجلس خارج شدند.
سيد يعقوب انوار، مانند موافق لايحه، برخاسته و خيلي ميل دارد كه آقاي تقيزاده حاضر باشند، و درفشانيهاي ايشان را راجع بعدم مخالفت اين پيشنهاد با قانون اساسي بشنوند. ولي آنچه در اين زمينه گفته است، هيچ منطقي ندارد. زيرا، بسابقه تغيير مواد راجع بانتخابات، در استبداد صغير متكي است كه اولا قياسش مع الفارق است، و ثانيا سابقه نقض قانون هيچوقت دليل نميشود، كه نقض ديگري هم مرتكب شوند.
بعد، نوبت سخن بآقاي حسين علاء كه مخالف ديگر بود، رسيد.
ايشان اظهار داشتند كه من شهوت كلام ندارم، و مختصرا عرض ميكنم، ما هيچ اختياري نداريم، كه وارد مذاكره و طرح اين مسأله بشويم. من هم ورود در اين طرح را خلاف قانون ميدانم، و هم اين پيشنهاد را مخالف مصالح مملكتي ميشمارم، زيرا بابي مفتوح خواهد شد، كه براي مملكت مضر خواهد بود. ايشانهم، بعد از ايراد اين جمله مختصر مفيد، از مجلس خارج شدند.
ياسائي، كه يكي از همان آخوندهاي پشتپا زده باصول مسلم درسي خود بود، مانند موافق برخاست، و در مقابل اين بيانات ساده منطقي پرمعني، يكمشت سفسطه تحويل داده و نشست.
آقاي دكتر محمد مصدق برخاست اولا قرآني از بغل بيرون آورده، از حضار تقاضا كرد، با احترام قرآن همگي برخاستند. آقاي دكتر، بعد از اداي شهادتين، و قسم خوردن به قرآن، كه در حرفهاي خود جز خير و صلاح ملت، غرضي ندارند وارد چگونگي فكري كه آقايان بقصد عملي كردن آن بودند، شده در ضمن نطق مفصل، و بعادت خود رك و راست گفت مقصود آقايان سلطنت رضا خان پهلوي است. اگر اين آقا شاه شود، و شاه قانوني باشد، ديگر نميتواند، از وجود فعال خود، خيرهائيكه همگي از او منتظريم بكشور برساند. كارش منحصر بتعيين رئيس الوزراء خواهد بود، و بس. و اگر بخواهد فعاليتهاي خود را در آبادي كشور بكار اندازد، مجبور خواهد شد، برخلاف قوانين اساسي
ص: 666
در همه كارها مداخله كند، و اين استبداد خواهد شد، و هردو جانب قضيه براي كشور مضر خواهد بود، و آخر الامر بمخالفت اينكار با قانون اساسي رسيده، و در اين زمينه شرحي افاده مرام كرده، از كرسي نطق بزير آمدند، و از مجلس خارج شدند.
داور مانند موافق، شرحي در بيانات دكتر مصدق، كه بازهم از همان سفسطههاي معمولي موافقين بود، تحويل داد، و به فريادهاي «صحيح است» موافقين، كه از پرده جگر ميكشيدند، سرافراز شده و نشست.
بعد آقاي حاجي ميرزا يحيي دولتآبادي برخاست. من يقين دارم، وقتي ايشان بسمت كرسي نطق ميرفتهاند، هيچكس از ايشان منتظر نطق باين قشنگي نبوده است. ايشان بطرز همشهريهاي خود، با اصطلاحات و استعارات شيرين، شرحي از قاجاريه مذمت كردند، و مقداري از كلفتهائي كه ميگفتند بسلطان احمد شاه گفتهاند، صحبت داشته، و فصلي از خدمات پهلوي تحسين كردند. ولي ضمنا همهجا اشاره بحكيم فرموده بودن اين اوضاع كرده، و بالاخره سبب مخالفت خود اين موضوع را قرار دادند، كه تغيير قانون اساسي كار خوبي نيست. حقوقدانهاي دنيا قلمشان را توي مركب گذاشته، منتظر هستند ببينند، چه تغييري در قوانين اساسي ما رخ ميدهد، كه در حاشيه قانون آنرا ثبت و ضبط نمايند! ولي ايشان، بعد از اين مدح دو رويهاي كه از پهلوي كردند، از مجلس خارج نشده، و پيدا بود كه با ساير مخالفين همفكري نداشته، و بشخصه مخالف بودهاند.
صداي «مذاكرات كافي است» از هر طرف بلند شد. عدهاي پيشنهاد كرده بودند، با ورقه رأي گرفته شود، تا بتوانند باين وسيله مرددها را از راه ترس، مصمم كنند، و ضمنا خدمت خود را به پهلوي ظاهرتر كرده و بهتر تحويل داده باشند. البته مخالفي نداشت بنابراين، بماده پيشنهادي سابق الذكر، با ورقه رأي گرفته و باكثريت هشتاد نفر از هشتاد و پنج نفر، تصويب شد. وجيه الملهها و مذبذبين، البته غير از پنج نفر مخالف، همه با اجازه و بياجازه، غايب شده بودند، كه از موافقت و مخالفت خود اثري نگذارند.
ابلاغ قانون انقراض سلطنت قاجاريه
آقاي تدين، نايب رئيس و اداره كننده جلسه نهم آبان، با ساير اعضاي هيئت رئيسه، ماده واحده راجع بانقراض قاجاريه را به والا حضرت اقدس پهلوي، رئيس حكومت موقتي، در منزل شخصي ايشان، در ضمن نطق مطنطني، ابلاغ كردند. فردا متن قانون مزبور با شرحي از طرف والاحضرت اقدس رئيس حكومت موقتي بتمام مراكز كشور مخابره شد، و البته مردم (؟) همهجا آرام گرفتند، و تلگراف تشكر آنها از همهجا بمركز رسيد!
بعدازظهر روز 9 آبان بعد از تصويب ماده واحده، و قبل از ابلاغ آن به پهلوي دو سه نفر از افسران ارشد مأمور شده بودند، اثاثيه سلطنتي را تحويل گرفته، دربها را مهر، و محمد حسن ميرزا را از عمارات سلطنتي خارج نمايند. عبد اللّه خان امير طهماسبي رئيس سابق قزاق گارد سلطان احمد شاه هم، يكي از آنها بوده است. از قراري كه ميگويند
ص: 667
برخورد اين افسرها، با محمد حسين ميرزا زننده بوده است. بعد از مهروموم كردن درها در ساعت 10 شب او را با چند نفري، كه داوطلبانه خواسته بودند همراه او باشند، در يكي دو اتومبيل نشانده، و با چند كاميون مستحفظ، بجانب سرحد عراق روانه كردند.
من هيچ شك ندارم كه عده زيادي در تهران و ولايات بودهاند كه از اين پيشآمد ناراضي بودند، ولي در مقابل اين وضعيت، چه ميكردند. روز 11 آبان اعلاميه ذيل، از طرف رئيس حكومت موقتي، و رئيس عالي كلقوا منتشر شد.
اعلاميه رسمي
«چنانكه عامه سابقه دارند از چندي باين طرف در اطراف و اكناف مملكت، در اظهار تنفر و انزجار از سلطنت قاجاريه و الغاي آن، نهضت عمومي ايجاد، و احساسات ملي، روزبروز شديدتر شده و طوري غليان يافت كه در مركز نيز، هيجان فوق العادهاي براي نيل باين آمال ملي، بروز كرده، و دنباله آن بجائي ممتد گرديد، كه اگر مورد توجه عاجل واقع نميشد، قطعا بانقلاب عظيم و عواقب وخيم منتهي ميگشت. دولت بپاس احترام آزادي افكار عمومي و احساسات ملي، در تمام اين مدت، بالمره رويه بيطرفي را اتخاذ نموده تا عامه اهالي و مجلس شوري هر طريقهايكه موافق صلاح ملت و مملكت ميدانند. اختيار نمايند. مجلس شوراي ملي بنابر موافقت با افكار عمومي متوجه لزوم خاتمه دادن باوضاع و بحران مملكتي شده و پس از چندي مطالعه و مذاكره در جلسه شنبه 9 آبانماه انقراض سلطنت قاجاريه را اعلان نموده و رياست حكومت موقتي را باينجانب واگذار كرد، تا اينكه مجلس مؤسسان، بفوريت تكليف قطعي حكومت را تعيين نمايند. اينست كه در تعقيب رأي مجلس شوراي ملي، انقراض سلطنت را از آل قاجار، و بدست گرفتن حكومت موقتي را بوسيله اين اعلاميه رسما اعلان ميكنم. اميدوارم كه تمام علاقمندان بسعادت مملكت در حفظ مصالح عمومي، با من كمك نمايند.
رئيس حكومت موقتي مملكت و رئيس عالي كلقوا- رضا
از اين روز تا 15 آذر، كه روز افتتاح مجلس مؤسسان است، هم تمام كاركنان دولت مصروف انتخاب نمايندگان مؤسسان و جمعآوري آنها در تهران بوده است. حاجت بذكر نيست، كه در همهجا سعي شده است، كه اشخاصي انتخاب شوند، كه موافقت آنها بسلطنت پهلوي مسلم باشد، تا آنجا برسيم، قدري از خودم بنويسم.
فوت مادر
خواننده عزيز ميداند، كه من از تمام اين كشمكشها و غم و شاديها و موافقت و مخالفتها، بدور و در كنج ده همان عمليات سابق را تعقيب ميكنم. وقتي اين اخبار تهران را در روزنامه ميخوانم، منتها كاري كه انجام ميدهم، اينست كه از درگاه خدا خير و سعادت براي كشور بخواهم.
روز 23 آبان، مقارن ظهر تلگرافي از برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي دريافت داشتم كه بفوريت مرا بتهران خواسته بود. بلافاصله به ينگي امام رفتم ولي ميرزا احمد خان همولايتي، رئيس پست، صلاح ندانست من با اتومبيل پستي بتهران بروم، زيرا اتومبيل نصفشب حركت ميكرد و هوا هم سرد بود. شب را در آنجا گذرانده فردا صبح اتومبيل سواري از قزوين رسيد، مرا بتهران آورد و بخانه كه وارد شدم ديدم مادرم سكته كرده و نصف بدن و زبانش از كار بازمانده است. در ظرف دو سه روز آنچه دنبال معالجه گرفتيم
ص: 668
افاقهاي نكرد، و شب 27 آبان 1304، مطابق غره جمادي الاولي، در هفتاد سالگي، دار فاني را بدرود گفت.
فردا صبح 27، آبان او را در خانه غسل دادند، و بلافاصله وسائل تشييع حاضر شده، جنازه را بحضرت عبد العظيم برديم، و چون در مقبره خانوادگي جائي خالي نمانده بود، در مسجد سمت دست راست رواق جلو حرم، كه فعلا چراغ خانه است، بخاك سپرديم.
فردا صبح 28 آبان، مجلس ختم مردانه، در مسجد حاجي شيخ عبد النبي منعقد شد.
نزديك ظهر ختم را جمع كردند. ولي ختم زنانه تا سه روز در خانه خودمان برقرار بود.
طلبكارها، در قبول ملك و خانه، خيلي بيانصافي ميكنند، و ما هم از التفات عدليه كه رأي بمالكيت رباخواران داده است، چارهاي جز قبول تقاضاهاي غير عادلانه آنها نداريم.
مشتري خارج هم هيچ پيدا نميشود، كه ملك را بآنها فروخته، اصل و فرع طلب آنها را بدهيم. در هرحال، مقدمات كار سروصورتي گرفته، و اميد است در اين زمستان، بالمره خود را از زير بار اين قرض بيوجه، كه بسي و پنج هزار تومان سرگذاشته است، خلاص كنيم.
مجلس مؤسسان
عده نماينده مجلس مؤسسان را، دوبرابر عده نمايندگان مجلس شورايملي، مقرر داشته، و در كل كشور انتخابات را شروع، و از اوايل آذر، پيشرس نمايندگان وارد تهران شده، و تا پانزدهم اين برج دويست و چهل و يك نفر از آنها حاضر بودند، و اين روز براي افتتاح مجلس مؤسسان تعيين شد.
مردم، چون قبل از وقت فهميده بودند، كه دولت در هرحال مقصود خود را پيش خواهد برد، در انتخابات نمايندگان، علاقهاي نشان ندادند. از كانديداها هم، چون ميدانستند جز چند روز صرف وقت؛ اينكار فائدهاي ندارد، علاقهاي باين كه خود را پيش بيندازند، بروز نكرد. در حقيقت، دولت نام هركس را ميخواست از صندوق بيرون ميكشيد. معهذا، عده زيادي از اشخاص متعين، از مركز و ولايات، انتخاب شده بودند، كه عدهاي از آنها وكلاي موافق پهلوي در مجلس شوراي ملي بودند. حتي بعضي هم، كه در روز نهم آبان، شايد عمدا غيبت كرده بودند، بعد از آنكه ديدند كار گذشت، بداوطلبي عضويت در مؤسسان، عذر مافات را از پيشگاه والاحضرت پهلوي، رئيس دولت موقتي، دامت عظمة خواستند.
براي توضيح چگونگي افتتاح اين مجلس، هيچ به از اين نيست، كه برنامه رسمي افتتاح آنرا بنظر خواننده عزيز برسانم. اينك عين برنامه.
آئين گشايش مجلس مؤسسان
«چون برحسب اراده بندگان والاحضرت اقدس دامت عظمة، مجلس مؤسسان، روز يكشنبه 15 آذرماه 1304، افتتاح مييابد، ترتيبات ذيل، براي مراسم تشريفات روز مزبور، مقرر ميگردد.
1- خط عبور.
موكب مسعود والاحضرت اقدس، دامت عظمة، از خيابان سپه، خيابان باب همايون، خيابان ميدان ارك و باغ وزارت فوايد عامه، بمجلس مؤسسان، نزول اجلال ميفرمايند.
ص: 669
2- ترتيب حركت موكب مسعود.
1- روز يكشنبه 15 آذرماه، يكساعت بعدازظهر، قواي نظامي، در معبر موكب مسعود والا، از در منزل شخصي، تا در وزارت فوايد عامه، بترتيبي كه وزارت جنگ معين خواهد كرد، از دو طرف خواهند ايستاد، و گارد مخصوص و شاگردان ارشد مدارس نظام در باغ وزارت فوايد عامه، كه مدخل موكب والاحضرت دامت عظمة بمجلس مؤسسان ميباشد، صف خواهند كشيد. موكب مسعود، بترتيب ذيل، حركت خواهند فرمود:
آژان سوار 50 نفر، امنيه 30 نفر، سوار نيزهدار 100 نفر.
امير لشگر عبد اللّه خان امير طهماسبي، امير لشگر احمد آقا خان رئيس امنيه، سرتيپ امان اللّه ميرزا رئيس اركان حرب، علي آقا خان نقدي امير لشگر، سرتيپ مرتضي خان فرمانده لشگر مركز، امير لشگر محمد خان، امير لشكر خدايار خان، با بيرق سلطنتي
1- سرهنگ كريم آقا خان بوذرجمهري كفيل بلديه رئيس نظميه.
گارد 100 نفر-
2- سرهنگ محمد خان درگاهي رئيس نظميه.
2- دو ساعت بعدازظهر، موكب مسعود والاحضرت اقدس دامت عظمة، بترتيب فوق، بمجلس مؤسسان حركت خواهند فرمود در موقع سوار شدن يك تير توپ، در ورود بميدان سپه سه تير توپ ورود بمجلس يك تير توپ شليك خواهد شد.
3- ترتيب ورود موكب مسعود، و اجراي مراسم افتتاح مجلس مؤسسان.
الف- ورود موكب مسعود، بباغ وزارت فوائد عامه، در ساعت دو و بيست دقيقه بعدازظهر خواهد بود (فقط حامل بيرق سلطنتي سواره در عقب كالسكه، وارد باغ ميشود.)
ب- هيئت وزراء، در جلو اطاق مخصوص خواهند بود. والاحضرت اقدس دامت عظمة، بعد از ورود بمجلس، ده دقيقه در اطاق مخصوص استراحت فرموده، ملتزمين ركاب كه دعوت بحضور در مجلس مؤسسان شدهاند، داخل اطاق رسمي مجلس گرديده، در جاي خود قرار ميگيرند.
ج- مدعوين محترم، ذيلا در جائيكه براي آنها معين شده، مطابق نقشه منضمه قرار ميگيرند.
د- مقارن دو ساعت و نيم بعدازظهر، آقاي جم ورود والاحضرت اقدس دامت عظمة را باطاق مجلس اعلام نموده، و در اين موقع؛ عموم حضار قيام مينمايند. در جلو ميز مخصوص، تشريففرما شده، نطق افتتاحيه را بيان خواهند فرمود، در موقع ورود والاحضرت اقدس بعمارت مجلس، بيرق مخصوص سلطنتي بالاي عمارت كشيده، و در موقع نطق، چهارده تير توپ شليك ميشود.
ه- بلافاصله، بعد از اتمام نطق والاحضرت اقدس دامت عظمة، مجددا باطاق مخصوص تشريففرما شده، پس از قدري تأمل، بترتيبي كه تشريف آورده بودند، مراجعت فرموده هنگام حركت از مجلس، يك تير توپ، و در موقع ورود بعمارت شخصي، يك تير توپ ديگر شليك ميشود».
كفيل رياست وزراء- فروغي- (محمد علي)
محل انعقاد اين مجلس تكيه دولتي، و محل نمايندگان مؤسسان در جلو غرفه بزرگ تكيه، تعيين شده، غرفهها بمدعوين اختصاص داشت، و تخت وسط جايگاه روحانيون بود،
ص: 670
كه رئيس دولت موقتي بايد، در اين محل، نطق گشايش را ايراد نمايد. من هم از جمله مدعوين، و در يكي از غرفهها بودم. همينكه مجلس كاملا آماده گشت، بساعت مقرر، جناب آقاي محمود جم، كه دم مدخل، باجبه ترمه ايستاده بود، مانند رئيس تشريفات، با جمله والاحضرت اقدس پهلوي دامت عظمته، ورود رئيس حكومت موقتي را اعلام داشت، و تمام حاضرين قيام كردند، و ايشان از پلههاي تخت بالا آمدند. پس از تفقد از علما، رو بغرفه بزرگ، ايستاده، در حاليكه روحانيون طرفين ايشان جاگرفته بودند، نطق ذيل را ايراد نمودند.
نطق افتتاحيه
«بسمه تعالي، البته آقايان محترم، از علل پيشآمدهائيكه باعث انعقاد مجلس مؤسسان گرديده است، اطلاع كامل دارند، و ميدانند كه مجلس شوراي ملي، كه بموجب قانون اساسي، نماينده قاطبه اهالي مملكت ايرانست، برحسب ضرورت، و براي متابعت ميل و افكار ملت، كه در تمام ايران ابراز و اظهار شده بود، براي نيل باستقرار حكومتي كه مرام ملي را بهتر تأمين نمايد، سلطنت را از سلسله قاجاريه متنزع نموده، رياست حكومت مملكت را، موقتا بعهده اينجانب محول ساخته، و انعقاد مجلس مؤسسان را براي تعيين تكليف قطعي امر لازم و مقتضي دانست. اين بود كه اين جانب، حسب التكليف، و بنابر تصميم و تصويب مجلس شوراي ملي، ملت را بتعيين و انتخاب امناي خود بجهت اين مقصود مهم، دعوت كردم، و ملت نيز شما را منتخب نموده، اينك بعون اللّه و توفيقه، اداي اين وظيفه را، كه معظمترين وظايف ملي و مملكتي است، برحسب رأي ملت بشما واگذار نموده، و شما را دعوت ميكنم، كه صلاح و خير مملكت را در نظر گرفته و در هرحال، خداوند را شاهد و ناظر اعمال خود دانسته، آنچه وجدان شما بر آن حكم ميكند، بموقع عمل بگذاريد، و چون در اين امر حساس، طول مدت بيتكليفي، براي مملكت ممكن است جلب مضرات و مفاسد نمايد، مقتضي است حتي الامكان، در انجام وظيفه تسريع نمائيد. در خاتمه، اميدوارم خداوند، تبارك و تعالي شما را موفق و مؤيد بدارد.»
بعد از ايراد نطق، قدري با حاجي امام جمعه خوئي و آقا ميرزا سيد محمد بهبهاني صحبت داشته، و آقايان تا دم پله از ايشان مشايعت كرده، و ايشان از مجلس خارج شدند.
مدعوين هم نمايندگان مؤسسان را تنها گذاشته، بيرون آمديم «1».
در مجلس مؤسسان
شيخ محمد حسين مجتهد يزدي، كه مسنترين قوم بود، بكرسي رياست سني برآمد، و مجلس را بنام خدا و توجه اولياي دين افتتاح كرد.
جوانترين نمايندگان منشي شدند. شعب را با قرعهكشي معين كردند. شش شعبه، چهل نفري تشكيل و مجلس براي تنفس، تعطيل شد.
بعد از تنفس، مجددا جلسه تشكيل، و آقاي ميرزا صادقخان صادق (مستشار الدوله) رئيس دائمي انتخاب شد و جلسه ديگر براي فردا، 16 آذر مقرر گرديد.
در اين جلسه آقاي بيات نايب رئيس، و باقي وقت صرف انتخاب چهار نفر منشي، و
______________________________
(1)- ولي بعضي هم بودند كه مثل تماشاچي ماندند، تا انتخابات هيئت رئيسه را تماشا كنند.
ص: 671
سه نفر مباشر گرديد، منشيها آقاي ميرزا شهاب كرماني «1» و شيرواني، و اصفهاني، و شاهرودي و صدر التجار، و مباشرين، ارباب كيخسرو، و دستغيب، و مدير گلستان بودند. جلسه سوم هم صرف رسيدگي باعتبارنامهها، و ساير كارهاي مقدماتي گرديد، و مجلس مؤسسان در جلسه چهارم، وارد اصل كار شد، و در همان جلسه، مواد 36 و 37 و 38 و 40 قانون متمم قوانين اساسي را، كه راجع بسلطنت محمد علي شاه قاجار و اعقاب او بود، بطريق ذيل، اصلاح كرد.
اصل 36- سلطنت مشروطه ايران، از طرف ملت، بوسيله مجلس مؤسسان، بشخص اعليحضرت شاهنشاه رضا شاه پهلوي تفويض شده، و در اعقاب ايشان، نسلا بعد نسل، برقرار خواهد بود.
اصل 37- ولايتعهد با پسر بزرگ پادشاه، كه مادرش ايراني الاصل باشد، خواهد بود.
در صورتيكه پادشاه اولاد ذكور نداشته باشد، تعيين وليعهد، برحسب پيشنهاد شاه، و تصويب مجلس شوراي ملي بعمل خواهد آمد، مشروط بر آنكه، آن وليعهد از خانواده قاجار نباشد ولي در موقعيكه فرزند ذكور براي پادشاه بوجود آمد، حقا، ولايت عهد با او خواهد بود.
اصل 38- در موقع انتقال سلطنت، وليعهد وقتي ميتواند شخصا امر سلطنت را متصدي شود، كه داراي بيست سال شمسي باشد. اگر باين سن نرسيده باشد، نايب السلطنه، غير از خانواده قاجار، از طرف مجلس شوراي ملي، براي او انتخاب خواهد شد.
اصل 40- همينطور، شخصيكه به نيابت سلطنت منتخب ميشود، نميتواند متصدي امر شود، مگر اينكه قسم مزبور فوق را ياد نموده باشد و اصل 36 و 37 و 38 و 40 قانون اساسي را منسوخ و ملغي نمود.
بموجب نظامنامه داخلي، مجلس مؤسسان، كه قبلا تنظيم شده بود، در همين جلسه، هيئتي مركب از سي و شش نفر، بحكم قرعه از بين نمايندگان، تعيين شد كه مواد چهارگانه اصلاحي را باعليحضرت شاهنشاه پهلوي اعلام نمايند.
جلسه پنجم مجلس مؤسسان، براي تصويب صورت جلسه قبل بود، كه در اين جلسه صورت مجلس روز 21 آذر تصويب گرديد، و رئيس مجلس مؤسسان، مقارن ظهر روز 22 آذر، ختم مجلس مؤسسان را اعلام داشت.
چند روز بعد، روزي براي جلوس پادشاه پهلوي تعيين شد در اين روز، تمام واحدهاي اداري و جنگي و ايلي و طايفهاي كل كشور، نمايندگاني براي اين سلام جلوس، كه در طالار تخت مرمر منعقد شد، حاضر بودند. منهم دعوت شده بودم. خطبه سلام را آقاي محمد حسن- خان اديب، اديب الدوله، خواند، ولي تاجگذاري رسمي را بروز 4 ارديبهشت 1305 موكول كردند.
اين بود مقدمات و چگونگي انقراض سلطنت سلسله قاجاريه، كه از 1193 تا 1344
______________________________
(1)- پدر دكتر بقائي كه ايشان در نطقهاي ماجراجويانه خود در مجلس زيادتر از اندازه لزوم از آنمرحوم ياد ميكردند. مرحوم ميرزا شهاب بسيار مرد خوبي بود، بجاي خود، ولي آقاي دكتر بايد مجال بدهند كه سايرين از آن مرحوم ذكر خير كنند.
ص: 672
و يكصد و پنجاه و يكسال قمري، بر كشور ايران، سلطنت كرده بودند. سجح مهر سلطان احمد شاه، آخرين شخص اين سلسله شعر ذيل بود:
خواست ايزد تا كند آباد ملك از عدل و دادخاتم شاهي، بسلطان احمد قاجار داد
خاتمه
خواننده عزيز! اسم اين كتاب چه بود؟ «شرح زندگاني من»، يا تاريخ اجتماعي و اداري دوره قاجاريه. دوره قاجاريه، خوب يا بد، هرچه بود تمام شد. پس من بوعده خود وفا و حق اسم اصلي كتاب را ادا كردهام، باقي شرح زندگاني من هم، در اين بيست و چند سال آخري، چيز مهمي ندارد، كه درخور ذكر باشد، و قسمتهاي مهم آنرا خواننده عزيز، در ضمن وقايع گذشته، كه گريز بزمانهاي بعدتر زدهام، خوانده و اجمالا از آنها اطلاع حاصل فرمودهاند، معهذا براي اينكه، در اين قسمت فرعي هم مطلب ابتر نماند، چند سطري از كليات وقايع بعدي زندگاني خود فقط براي حفظ تاريخ وقوع آنها، در اينجا مينگارم.
در بهار سال 1306، كه مرحوم داور مشغول تشكيلات عدليه بود، از من خواهش كرد كه براي راه انداختن كار، و رفع بهانهگيري تجار فداكاري كرده، رياست محكمه تجارت را كه دو درجه دون رتبه اداري من بود، قبول كنم «1» و مرا بعنوان كمك، از وزارت ماليه خواست. هشت نه ماهي اين شغل را اداره كردم. همينكه اينكار جرياني پيدا كرده، و معلوم شد روبراه است، باصرار خودم مرا به وزارت ماليه پس داد.
ولي بعد از سه چهار ماه، در اواخر بهار 1307، دوباره مرا بخدمت عدليه طلبيده مأمور رياست استيناف فارس و خوزستان نمود. تابستان اين سال تا اواسط پائيز 1308 در شيراز باين خدمت مشغول بودم. در اينوقت بواسطه بيلجامي حكومت نظامي فارس، كه تحت امر و اداره سرلشكر شيباني بود، از اين شغل استعفا كردم، و با سمت رياست تشكيلات، مأمور رياست عدليه كرمان شدم، و تا ماه خرداد 1310 در آنجا باين خدمت مشغول بودم. در اينوقت، بتهران احضارم كردند، و بعد از چهار پنج ماه در اواسط پائيز برياست عدليه اصفهان رفتم، مدت اقامتم در اصفهان، دو سال بود. در اواسط پائيز 1312 مأمور رياست عدليه آذربايجان شرقي و غربي گشتم. و در اواخر پائيز 1313 در حاليكه بمرخصي بتهران ميآمدم، مرا برياست اداره ثبت كل كشور برقرار كردند. بمجرد ورود بدون استفاده از مرخصي، باين خدمت مشغول شدم و تا آخر سال 1316 باين كار اشتغال داشتم.
در اينوقت، بدعوت جناب آقاي ابو القاسم فروهر، وزير داخله وقت كه تازه قانون تشكيلات كشور را گذرانده بود بسمت استانداري آذربايجان غربي، استان چهارم مامور رضائيه شدم. هشت نه روز از 1316 و تمام سال 1317 و چهار ماه اول سال 1318 را باين خدمت مشغول بودم. در اينوقت، باستانداري آذربايجان شرقي (استان سوم) مأمورم
______________________________
(1)- ابتدا يكي از جعفر خانهاي تازه از فرنگ آمده را رئيس محكمه تجارت كرده بودند تجار بخصوص دو نفر معاون رئيس محكمه كه بموجب قانون آنروز بايد تاجر باشند آقاي رئيس را هو كردند، داور مجبور شد.
ص: 673
كردند و تا ميزان 1319 در تبريز، و باين خدمت باقي بودم. از اين تاريخ، تا اوايل فروردين 1320 مرخصخانه، و در اينوقت بعنوان بازرس ويژه جهت كشيدن طرحهاي مفيد، براي آبادي جنوب، و مواظبت در اجراي آنها در ادارات دولتي، مامور سواحل خليجفارس شدم، و سفر دو ماههاي به بندرعباس و ميناب و قشم و هرمز و خرمشهر و آبادان و بندر شاهپور كرده، موقتا بتهران برگشتم و نقشهها و نتيجه مطالعات خود را بوسيله وزارت كشور، تقديم شاهنشاه فقيد داشتم كه پائيز، مجددا دنبال اين خدمت بروم.
بعد از اين مسافرت، دو سه ماهي بمرض كبد مبتلا شده، اسير بستر و بالين بودم هنوز سرپا نشده بودم، كه واقعات اسفانگيز سوم شهريور 1320 اتفاق افتاد. ديگر آبادي سواحل خليجفارس محلي از اعراب نداشت. در 4 آبان 1320 منتظر خدمت و در 1324 متقاعد يا باصطلاح امروز بازنشسته شدم، در اين چهار پنج ساله، از خرداد 1321 تا امروز، دوشنبه 29 اسفند 1325 اوقات خود را صرف تونس با خواننده عزيز نموده و بنوشتن اين كتاب پرداختهام، و چون محل خرجي جز حقوق كم بازنشستگي نداشتم براي اينكه در مخارج زندگي هم درمانده نشوم چندتا ده اجاره، و شركت زراعت تأسيس كرده و در حقيقت اوقات خود را بين ورزش قلم و بيل تقسيم كردهام.
يك مطلب باقي مانده و آن اينست كه چرا من نوشتن تاريخ اين بيست ساله اخير را بهمان طرز «شرح زندگاني من» تعقيب نميكنم؟
خواننده عزيز، از همين يك صفحه كليات وقايع زندگاني من ميداند كه من در پانزده ساله اخير ايام سلطنت شاهنشاه فقيد، اكثر در ولايات و از مركز اخبار بدور بودهام و طبعا آن اطلاع سرشاري را كه هر نويسنده تاريخ بايد از وقايع داشته باشد ندارم و البته براي من مشكلي ندارد كه بروزنامههاي اين بيست ساله مراجعه و واقعات را استخراج نموده، و دنبال هم بيندازم، و بقول يكي از استادان معاصر «تاريخ بتمام معناي كلمه» اي ولي خشك و بيروح و خستهكننده، از آن بسازم و تحويل بدهم كه چون در اين دوره چنانكه ميدانيم مطبوعات هم گرفتار سانسور و تفتيش شهرباني بوده است اكثر از حقيقت هم بدور باشد. يا اينكه بدوره افتاده، از مطلعين كه بحقايق قضايا آشنا بودهاند تحقيقاتي بعمل آورده و با مندرجات روزنامهها تطبيق و استنباطهاي خود را بر آنها افزوده و از تمام آنها ترك جوشي ولي نيمخام بعمل بياورم و در حقيقت تاريخ اين دوره پراهميت را كه دوره ترقي صنعت و تجارت و زراعت و آباداني و اصلاح ادارات دولتي و تأسيسات ملي اين كشور است خراب و فاسد كنم، و وجود ناقصي بسازم كه عدم صرف از آنها بهتر باشد. ولي من چون هيچوقت جاهطلبي تاريخنويسي نداشته، و ندارم و سنم هم اقتضاي دوره افتادن و كسب خبر كردن را ندارد، اينكار را بعهده جوانها كه بحمد اللّه از راه و رسم هركار باخبرند ميگذارم.
از همه اينها گذشته، بقول خودم تاريخ اين بيست ساله هم هنوز درست غربال نخورده و نرم و درشت آن از هم سوا نشده، و هنوز اين راه تاريك است، و پيمودن آن با
ص: 674
عصاي شكسته «1» بيخبري از كنه وقايع شرط انصاف نيست، و چون در اين پانزده ساله ماقبل آخر مركز تمام امور و ام الاسباب گردش تمام كارهاي كشور، اعم از نظامي و قلمي شخص شاهنشاه فقيد بوده است، ساختن و پرداختن تاريخ اين دوره كار اشخاصي است كه از نزديك با آن مرحوم سروكار داشتهاند، مانند آقايان حسين سميعي و حسين شكوه و سرلشگر جهانباني و محمود جم و فرج اللّه بهرامي، كه بر فرض اينكه دل و دماغ تاريخنويسي هم نداشته باشند لامحاله با حافظه سرشار خود يادداشتهائي تدوين كنند كه با روزنامههاي وقت توأم شده، زمينه براي تاريخنويسان اين دوره پراهميت بدست بيايد. معهذا با اينكه كرارا و در همين چند سطر پيش هم نوشتهام، كه جاهطلبي تاريخنويسي ندارم، اگر آقايان يادداشتهاي خود را ولي مدون و خوانا، براي من بفرستند، حاضرم در تحت همان عنوان «شرح زندگاني من در دوره شاهنشاه پهلوي» با همين سبك نگارش، بدون اينكه از منبع وقايع ذكري بكنم، و مستند تاريخي بدست بدهم، براي اين بيست ساله هم آسمان و ريسمانهائي، از همين قماش، از كار دربياورم. ولي چون يقين دارم كه آقايان دل و دماغ اين كارها را ندارند، اين است كه ناگزير همينجا با خوانندگان عزيزم خداحافظي ميكنم.
26 اسفندماه 1325 عبد اللّه مستوفي
______________________________
(1)- با عصاي شكسته راه رفتن از فرانسه اقتباس شده و كنايه از بياطميناني به نتيجه كار و عدم اعتماد بعملي است كه شخص مشغول آنست.
ص: 675